سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خوشان را با خوشان محشور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند
کران را از کران مجبور دارند


صبوران با صبوران باده گیرند
عجولان را به خامی غور دارند


هر آنکس بار خود بر دوش دارد
نه کس را بهر کس در گور دارند


تو غمگینی که غم را دوست داری
خوشان از خنده‌ی خود شور دارند


غمت از دوش خود بر کس میفکن
تو را با جنس خود در تور دارند


جسوران با جسوران در عروجند
خموشان را به حق منصور دارند


عقاید از سر تاریک خیزد
رفیقان دل از دل نور دارند


به سربازی دل حلمی سخن راند
حروف عشق از حق زور دارند

خوشان را با خوشان محشور دارند | غزلیات حلمی

۰

روح از آن لحظه که بیدار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد
خویش بدید و همه‌تن کار شد


از ورق شرع برید و پرید
راه بدید و سوی دیدار شد


راه بدید او که میان دل است
محضر دل سوی خط یار شد


خطّ درون دید و برونش گرفت
گرچه در این قصّه بسی زار شد


گرچه بسی خواب بر او شد حرام
حیف چه که حقروی هشیار شد


چشم ببست این سر و آن سو گشود
گفت نه بر هستی و هستار شد 


دید عدم هست و دگر هیچ نیست
هیچ شد و در همه احضار شد


بوسه‌ی حق بر لب حلمی نشست
جان قلم‌گشته به گفتار شد

روح از آن لحظه که بیدار شد | غزلیات حلمی

۰

باز بیا تا که قیامت کنیم

باز بیا تا که قیامت کنیم
روح بنوشیم و سلامت کنیم
وقت سحر باده ی بالا زنیم
تا سر شب، عقل، ملامت کنیم
حلمی

باز بیا تا که قیامت کنیم - حلمی

۰

ای روح! چه می کنی نیمه شبان..

:ای روح! چه می کنی نیمه شبان در خموشی بلندآوازه ی خویش؟
:می گردم به جستجوی زهدانی، تا نور بزایم و موسیقی برقصانم. می گردم به خوابها، می گردم بر آبها و اقیانوسها و بر آن چشمه سارها که آدمی هرگز ندید و می زایم رویاها و خیالها و در میدان های نور با بیدارها آستین می افشانم و جام می گردانم و در میدان های خون با سربازها در آتش ها می تپم و روح می گیرم و روح می گردانم. و می گردم به جستجوی دریچه ها، من فرشته ی شعف، من پیغمبر شادکامی، و دروازگان غم می بندم و جهان تا بهشتها بالاتر می کشم. هر شبان تا سپیده در معابد عشق می رقصم و در مجلس اوراق نورانی با عارفان دیرباز پیمان تازه می کنم و با پیغمبران کهن از امّت هاشان داستان ها می گویم و رازها با ایشان تازه می گردانم و آن گاه چون نخستین پرتوی صبح سقف فلک شکافت با آفتاب باز می گردم  و چون لبخند بر صورت عاشقان می شکفم. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

ز چشم عاشقش اسرار پیداست

ز چشم عاشقش اسرار پیداست
که چشم عاشقش اسرارپیماست
نگار من اگر هم چشم بندد
قرار ما درون چشم برپاست
حلمی

ز چشم عاشقش اسرار پیداست - حلمی

۰

در مشت

مشت - حلمی

۰

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقش پرست
 
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
 
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حقّ به برکت بدهد باده اش از ساغر هست
 
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
 
دل میالای به شرّ و برو زان چشمه ی پاک
جرعه ها نوش کن و گوش کن آواز الست
 
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
 
دیدمت خسته و نالان به دلی خواب زده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
 
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکده ها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
 
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان