سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید

مردمان آهسته‌آهسته به خواب می‌روند و شب آهسته‌آهسته روشن می‌شود. خاموشان آرام‌آرام حجره‌های خلوت و کار ترک می‌کنند و از راهروهای رخشان می‌گذرند و در کوچه‌های باریک شهر و در میادین نادیدنی به دیدار می‌رسند. خاموشان با مشعل‌های خرد و بیداری در دست، به رقص برمی‌خیزند. خورشیدان روز و مشعل‌داران شب، تا چرخ بچرخد و بشر نو شود.


جامها بالا می‌رود و خون طرب به جوش می‌آید، ظلمت پیراهن می‌درد و دیوان و آمال شوم و سرابهای فکر، به سردابها و سراچه‌های تلخ دوزخ روانه می‌گردند تا در آتش خدا از خویش پاک شوند.


خروش خاموشی‌ست،
و آنچه بر صحنه‌ است دیری نمی‌پاید.


حلمی | هنر و معنویت

خروش خاموشی؛ دیری نمی‌پاید | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی:‌ Warsaw Village Band - To You Kasiunia

۰

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت
از خاک به خاک و سر به سر باید رفت
اسرار به سینه چون گوهر باید برد
بی‌گاه و خموش و بی‌خبر باید رفت

حلمی

زین خانه به خانه‌ای دگر باید رفت | رباعیات حلمی

موسیقی:‌ Alexander Desplat - The mirror


۰

امشب چو حق زنده می داده به خیراتی

امشب چو حق زنده می داده به خیراتی
مست است و خراباتی این روح سماواتی
 
از مغرب پیمانه جان را خبری آمد
آن عالم ناپیدا دیدیم به اصواتی
 
دیدیم همه حلقه در بند و به تاراجند
گفتم که چه باشد این، صد کیش و دو صد ماتی
 
بگذشت سویم پنهان، گفتم به کجا ای جان
پاسخ بده آنم را بنشین تو به ساعاتی
 
بنگر همه در خوابند، بی آینه می‌تابند
خواهند تو بت باشی گردند به طاعاتی
 
گفتا علف هرزند، یک سایه نمی‌ارزند
امّا دم حق باشد این سایه‌ی سقراطی
 
گفتم همه اسرارت بفروخته‌اند اینان
منگند و پریشانند این ملّت قرقاطی
 
گفتا که نه اسراری در خور بگویم‌شان
اینان همه دلشادند با خواب و عباداتی
 
آیند و روند اینان چون خانه‌ی بی‌بنیان
ریزند به تردیدی عمران خراباتی
 
برخاست دو جام آورد، آن حرف تمام آورد
من مست شدم آخر زین حرف نهایاتی:
  
حلمی نهان‌پیما! دنیا به چه می‌ارزد؟
ما را نه غم عالم، نی شادی امواتی

امشب چو حق زنده می داده به خیراتی | غزلیات حلمی

موسیقی: James Newton Howard - Solomon Vandy

۰

برو آنجا که غرب و شرق محوست

بخیز آنجا که آنجا را بسازی
بخیز اینک زمان روح‌تازی 


سلوک عاشقان دانی چه باشد؟
رهایی از جهانهای مجازی


بخیز از جامه‌های سست زیرین
بخیزی تا بسوزی تا بسازی


به دنیا آمدی تا حق ببینی
چو باطل دیده‌ای این چیست بازی


برو آنجا که غرب و شرق محوست
نه کس داند ز رومی یا حجازی


برو آنجا که آب از عشق جوشد
ز خون روح بر خود تکیه سازی


رها از نسبت و خویشان خاکی
رها از خیر و شرّان موازی


دویی اینجا، برو آنجا یکی شو
برو حلمی چه اینجا نرد بازی

بخیز آنجا که آنجا را بسازی | غزلیات حلمی

۰

ساقی دل و سبوی چشمان

ساقی دل و سبوی چشمان
این کیست شبان به کوی چشمان


این مردمکان که خواب دارند
ما لیک تَکان به توی چشمان


دیدی که چه بی‌بخار برخاست
خلقی پی آبروی چشمان


ما جلوه و آبرو ندانیم
اشک‌ایم نهان به جوی چشمان


خاموش که وقت کارزار است
برپای به های‌و‌هوی چشمان


گفتا دم باده نیست حلمی؟
گفتم سر جان، به روی چشمان

ساقی دل و سبوی چشمان | غزلیات حلمی

۰

حق برای حق

بمیرد هر کس برای ذرّه‌ای از خلق به پیش حق می‌زارد.
حق برای حق. خلق چه کس است؟ 
عارف به دار خوش‌تر چون حق به حلق می‌بازد.
عارف هوا، به دار خوش‌تر.

حلمی | هنر و معنویت

حق برای حق |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسان‌ات را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Katil — Kham-Khama

۰

مهوشی یکدانه‌ای، بیهوشْ ما

مهوشی یکدانه‌ای، بیهوشْ ما
در جهان افسانه‌ای، خاموشْ ما
جام تو در دست ما، سرمستْ تو
صاحب خمخانه‌ای، در جوشْ ما

حلمی

مهوشی یکدانه‌ای، بیهوشْ ما | رباعیات حلمی

موسیقی:‌ Vivaldi`s Four Seasons Recomposed by Max Richter

۰

ای تو را خوش یافتن نایافتن | مثنوی

ای تو را خوش یافتن نایافتن
خاطرت با زلف پنهان بافتن


تو مرو از دل مرو از خوابها
تو مرو از منظر بی‌تابها


خوش نشین بر طاقهای روح‌وش
در دل بی‌خوابهای نوح‌وش


تو درون منزلی صد سالها
ما برون از منزلیم از قالها


ما درون گشتیم و دنیا هیچ شد
نزد ما دیروز و فردا هیچ شد


منزل حال آمدیم از گورها
مرده بودیم و کنون در سورها


سال و ماه و روز و ساعت پوک شد
عقل پروایی بتی مفلوک شد


قبله‌ی ما خاک بود و حال دل
خانه‌ی ما مسجد و امسال دل


آنچه در کوی کلیسا کال بود
در تو یابیدیم و روح حال بود


ادّعای هندوان بشنید دل
حق ولی در نزد تو یابید دل


ای رها از غربها و شرقها
در میان ای شاه رعد و برقها


تو بمان با دل که دل از توست پاک
از تو این حرف و سخن خاموشناک


حلمی

ای تو را خوش یافتن نایافتن |‌ مثنوی حلمی

۰

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی
اندکی گاهی پریشانی کنی


اندکی از خویشتن بیرون پری
ماورای هر چه می‌خوانی کنی


از حجاب عقل‌ها سر برکشی
پا دهد رقصی به عریانی کنی


شعله‌ای گرم از درون سینه‌ات
وقف این دنیای یخدانی کنی 


وقت آن شد ساز شیدایی زنی
شکرگویان رقص سبحانی کنی


منقضی شد کودکی و بی‌رهی
تو رهی رفتی که رهرانی کنی


تا بگیرد پر دو دستان دعا
همچو بازان رزم روحانی کنی


عاشقا ناسازها در سوزتر
آب هم بر هر چه سوزانی کنی


از سفر بازآمده بسیار نیست
حلمیا وقت است چوپانی کنی

وقت آن شد آنچه می‌دانی کنی | غزلیات حلمی

۰

مثنوی «عشق بیامد»

عقل برو، زوزه مکش، خاک شو
یا که حجاب افکن و چالاک شو


گرچه که چالاکی تو مردن است
یا غم در وقت و قضا خوردن است


تو ملخ جزء‌خوراکی و بس
بنده‌ی بی‌جیره‌ی خاکی و بس


عام ز دست تو به بند و عزا
خاص به اندیشه‌ی تو مبتلا


در سر ابلیس چه پیچیده‌ای
نور ندیده‌ای و نخندیده‌ای 


دیو ظلامی، تو سرشتت بد است
زاده‌ی زندانی و مامت دد است


عشق چو آمد تو دگر پا بچین
دست ادب گیر و به کنجی نشین


طفل شرارت‌زده‌ی بی‌هوا!
عشق چو آمد دگرت نیست جا


عشق بیامد که به رقص آورد
ظلمت صد قرن به یکجا برد


نور دهد، صوت دهد، سورها
تیغ زند گردن صد ادّعا


عشق بیامد تو به قربان عشق
حکم کند مرگ تو دیوان عشق


عشق بیامد دم دیگر مزن
سلطنت عشق ندارد سخن


عشق نوازنده‌ی بی‌منّتی‌ست
قاتل صد دوزخی و جنّتی‌ست


عشق بیامد همه برپا شوید
بال گشایید و به بالا شوید


حلمی

مثنوی عشق بیامد |‌ حلمی

۰

دوش در آن مردم راحت‌زده

دوش در آن مردم راحت‌زده
مصدر جمعیّت عادت‌زده
 
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارت‌زده
 
خسته از آن انجمن من‌پرست
خورده و خاموش و جماعت‌زده
 
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقت‌زده
 
ننگ بر این من که مرا تن‌ کشد
در فلک تنگ حجامت‌زده
 
سوی خدا می‌روم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارت‌زده
 
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارت‌زده
 
حلمی افسانه‌ام و فارغم
از دد و دیوان اشارت‌زده 

دوش در آن مردم راحت‌زده | غزلیات حلمی

موسیقی: ژائوزه - ستارگان در چشمان بسته‌ام

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان