سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عیب جوید در جهان مرد دنی

عیب جوید در جهان مرد دنی
کودکی شر، ناتوانی، کودنی


خود نبیند تا گلو غرق گنه
دور و نزدیکان همه در قعر چه 


در درون ظلمت انسان غافل است
گرچه پندارد دقیق و عاقل است


لیکن این چاه دروغ و کبر و لاف
لاجَرَم بیرون زند جِرم گزاف


خود بشوید عالم از این مردگان
تا نفس گیرد زمانی یک جهان


بر دهان لافیان سیلی زند
غرّه را هم گور او خود می‌کند


این چنین پندی و خودخندی بسی
تا ته این درّه هر آن می‌رسی


وانگهی وقت مکافات عمل
گرچه خود پنداشتی شیر و عسل


لیکن آن جُرم گران را کارهاست
تا خلاص آیی تو را بسیارهاست


عالم عدل است و وقت بازگشت
صدهزاران رفت و شد در چار هشت


آجرآجر، روزروز و سال‌سال
بهر خود زندان بسازی حال‌‌حال


فقر و ویرانی و مرگ بی‌شمار
سرد و سوز و تلخ جان بی‌قرار


دوزخت خود ساختی پس شکوه چیست؟
شکوه کردن در جهنّم کودنیست!


کار کن بی‌وقفه وقت آب نیست
کار ورّاجی بس و محراب نیست


هر که را کُشتی کنونت می‌کُشد
این طناب از زیر تو تو می‌کِشد


چه غمی یک سال و گویی صدهزار
عاقبت تو صاف گردی از غبار


عاقبت دانی که از فکر هدر
از سخن‌های خراب بی‌ثمر


هیچ در ناید به جز بار گزاف
که تو خود برساختی زیر لحاف


پس بشد این داستان عشق ما
تو بدانی کم‌کمک زان عشق ما


عشق را ببینی که چون آدم کند
هر سری را پرزبانه کم کند


*


آتش حق بر زمین گردیده باد!
ای رفیقان جان حق رقصیده باد!


منجی حق در دل آیینه است
منجی حق این دل بی‌کینه است


فرد باید گشت و از خود قد کشید
وانگهی چون باد بر عالم وزید


تا نپاشد کاسه از باد شکست
هیچ جانی جان به جان‌آرا نبست


پس مبارک باد و خوش باد این عدم
تا رسد برکات بالا دم به دم


نوقدم طفلی درون تن نشست
کهنه‌درسی بود و بس لطفی خجست


حلمی

عیب جوید در جهان مرد دنی | مثنوی | حلمی

۰

مژده‌ای آمد ز ماه راستین

مژده‌ای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین


دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامن‌کشان برخاستند


خفتگان جور دگر می‌خواستند
بهر خود گور دگر می‌خواستند


لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست


پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید


بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن


بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد


جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم


ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر


کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد


بر جهان این خاک‌روبی‌ها ببین
چشم شر بربند و خوبی‌ها ببین


هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روح‌پر


اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح


آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی


اوج تلخی بین سرش بس تاج‌هاست
در دل ظلمت ببین معراج‌هاست


در دل ظلمت سپاه روشنی‌ست
ارتفاع آهِ دل تا بی‌منی‌ست


ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را می‌جو که درمانت در اوست


حلمی

مژده‌ای آمد ز ماه راستین | مثنوی حلمی

موسیقی: Lilit Bleyan - Mood

۰

آتش جهل است این ای نازنین

آتش جهل است این ای نازنین
هیزمش خشم و عتاب و کبر و کین


پای عاشق نیست دام انتقام 
ای بشر! ای سست‌خوی بی‌قوام!


کی شود زنجیر خشمت منفصل؟
کی کجا با عشق گرددی متّصل؟


تا کجا انکار حق، بیدار شو! 
تا کجا بی عشق، سوی یار شو!


ای معطّل در میان فرقه‌ها
نیست این عالم جهان فرقه‌ها


ای بشر تو اشرف عالم نه‌ای
زین که می‌بینم نه تو آدم نه‌ای


فرق تو با دیگران در عشق و بس
ورنه حیوان به ز تو با این هوس


ای خدایان غرورِ استوار
در نهایت این تکبّر نیست یار


این تکبّر سر زند ناغافلی
ناگهان بینی که با سر در گِلی


سرکشان را دلکشان آدم کنند
هر که آدم می‌نشد را کم کنند


سوی انسان این تبار خون و آه
صدهزار از عاشقان از جان ماه


کار دل در حکم کار آتش است
خود بسوزد جان عالم را خوش است


جان عالم جمله جان یار ماست
این چنین یاری که از جان خداست


جسم انسان روح حق را نوش کرد
روح حق این خشم‌ها خاموش کرد


نزد عاشق هر که گوید ز انتقام
خود براند عشق او را سوی دام


مرد عاقل نزد خود بس زیرک است
مرد دل داند که او یار شک است


یار شک از حق نفهمد هیچ بار
کار شک کار سر است این نیست کار


پس شما ای رهروان زندگی
جانتان بادا به جان زندگی


در امان از توف شرّ و مرگ بد
در امان باشید از کبر و حسد


بهرتان حق نغمه‌های تازه کرد
آرزوی وجد بی‌اندازه کرد


جام‌ها در نام حق بالا برید
نام حق زین چرخ لق بالا پرید


حلمی

آتش جهل است این ای نازنین | مثنوی حلمی

۰

مثنوی «جهل دراز»

طفلکی در لفظ ماند و داد زد
از چَه نفرت به خود فریاد زد


لعن خود کرد و ز خود کوتاه شد
دشمن خود گشت و یار آه شد


زین همه نفرت که در این سینه‌ها
خود بسوزند و نه کس زین کینه‌ها


مردمی بی‌موسقی از خصم و خون
حاکمانی از تجمّل پرقشون


جمله‌شان را من نبینم در دویی
هر دوشان یک نفس پست پادویی


این همه خونی که در این خشم‌هاست
زین همه خوابی که در این چشم‌هاست


این همه طفلان بی‌قانون وهم
مست از خودخواهی و مفتون وهم


خشم حق گویند هست این، شرم باد! 
تو چه دانی حق چه باشد، ای گشاد! 


آن شکم‌ها بین ز جهل خلق چاق 
خلق را! تکراربازان چلاق


بذر شر کاری که نیکی بِدرَوی؟
این چنین آیا تو هرگز خوش شوی؟


من مپندارم که این جهل دراز
زود سر آید به خلق حرص و آز


مطربان حق ولیکن جام عشق
برکشند از خانه‌ی بی‌نام عشق


برکت و شور و صفا از جامشان
صلح باد از جان ناآرامشان


نیست در کار عاشق دیر و زود
کار حق باید نمود و گشت دود


یا رب این جان‌ها به راهت سخت باد! 
جمله جان عاشقان خوش‌بخت‌ باد!


حلمی

مثنوی «جهل دراز» | مثنوی معاصر | اشعار حلمی

موسیقی:‌ Gnarls Barkley - Crazy

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان