سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

آلوده منم..

این بوسه و آغوش است که ما را زنده نگاه داشته است. این شراب و موسیقی‌ست. این ذات شعف است. این رقص میان و قمر است که ما را زنده نگاه داشته است. این دُرد جان ماست و صافی نهان ماست و جام رحمت جانان ماست، و ما هرآیینه سرکشیده.

آلوده منم به بوسه‌ی مطهّر عشق،
و غرقه منم در آغوش نامنتهای شراب.

حلمی | کتاب آزادی

بوسه و آغوش | کتاب آزادی | حلمی

۰

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ چونان شفیره‌ای در پیله به پروانه شدن، چون جوجه‌عقابی در آشیانه‌ی مرتفع به قوّت یافتن و توان پرواز گرفتن. چونان خورشیدی کوچک که باید تاب فروپاشیدن آرد در تاریکی‌های مضمحل، تا زایش نو.

صبر را باید به جان پیمود تا رویاها مهلت تجلّی یابند. باید رویا پردازید، عشق ورزید، موسیقی شنید، رقصید و نور تابید، تا مفاصل خشک انسانی ورزیده شوند و دریچه‌های قلب با ماهیچه‌های دست هماهنگ شوند.

 تا لحظه‌ی موعود باید به کار دل صبورید؛
آنگاه سپیده‌دم رقصان،
آنگاه وصال ناگزیر.

حلمی | کتاب آزادی

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ | کتاب آزادی | حلمی

۰

ما شعف می‌شناسیم

عصر تاریک با بزرگانش به خاک سپرده می‌شود و عصر نور با کبیرانش زاده می‌شود. این شب در زهدانش هزار نوزاد از روشنی دارد. این شب در خاموشیش آبستن هزار حادثه است.

طفولیت چون‌ می‌بازد کودکانش در همه سو می‌زارند و به تشییع طفلی از دست رفته خواب اوهام می‌گریند. طفولیت چون می‌بازد، این بندهای ناف چون می‌گسلد، می‌زارند و می‌گریند و از خاک بت برمی‌آرند و به پاش خویش حقیر می‌ستایند،  تا مگر آن بت دستی گیرد، و اگر دست نیز نگیرد همین مویه‌های تبختر خوش است!

نه این موسیقی نیست، این زیستن نیست. این مرگ به ادای آدمیزادی‌ست. این مترسک است و قاموس هراس از زیستن. ما چنین قاموس‌ها نمی‌شناسیم.

ما شعف می‌شناسیم
و ضرب‌آهنگان روح
بر سر سخت بتان بی‌زندگی.

حلمی | کتاب آزادی

ما شعف می‌شناسیم | کتاب آزادی | حلمی

۰

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست

شب از جنون فرا می‌خیزد و در مطلقِ عشق به نام، به آرام می‌رسد. شب در محضِ خدا، به محضِ خدا از خویش بر می‌خیزد و کار خدا می‌کند.

این‌قدر گفته‌اند خدا و نام خدا به کذب و نفاق برده‌اند که من شرمم می‌آید از این نام بالا به زبان راندن. باری خود به زبان می‌راند، می‌گوید و می‌نوشد و می‌رقصد و باکیش نیست از زبونان خویش.

شب سخن می‌گوید. ای روز! ای آدمی! ای پاکستان، ای فُغانستان، ای به دزدی و جهل و دریوزگی و اندوه و چرک از مکافات عمل خویش افتاده، بشنو! بشنو ای آدمی، تو را شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست.

حلمی | کتاب آزادی
شب از جنون فرا می‌خیزد | کتاب آزادی | حلمی
۰

آزادی را بگزین!

آنچه می‌گذرد درد است، چون آنچه می‌گذرد جهل است. خری هر بار می‌گوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّه‌ی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.


بسیار بگزیدی و در کثافت خود غوطه‌تر زدی،
این بار اگر بگزینی دیگر تمامی.


آزادی را بگزین!
آزادی نیز به ناز و آبادی تو را به گوشه‌ای بگزیده‌ست،
آن گوشه را بیاب و بگزین؛
گوشه‌ی نایاب نگزیدن.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی را بگزین! | کتاب آزادی | حلمی

۰

خدا را، با آسمان مستیز!

غم کفران نعمت است. غم شرک است و ستیز با خداست. غم عشق را نمی‌گویم، که رشد است و از دمش آزادی‌ و بارش شعف است، غم پوچ دنیاپرستان خاک‌باز ابله را می‌گویم. این چنین غمانی ستیز با خداست، که مطلقِ نور و موسیقی و طرب است. 

خدا را، با آسمان مستیز! با جان مستیز! با جهان مستیز! 
تنها با خویشتن کودن خویش، این غول سفّاک بستیز و این حجاب سترگ جهل و تفرعن از سر بفکن! 

حلمی | کتاب آزادی
خدا را، با آسمان مستیز! | کتاب آزادی | حلمی
۰

دیگر شدن را می‌پذیرم

همه چیز هر آیینه دیگر می‌شود. دیگر شدن را می‌پذیرم. نو شدن را می‌پذیرم. مرگ نو را می‌پذیرم و زندگی نو را می‌پذیرم. همه چیز را می‌پذیرم و با تسلیم نو سر به درگاه تغییر نو می‌نهم.

آری، از جهان کهنه دل‌ کنده، عشق نو را می‌پذیرم و در آسمانی نو سری می‌کشم که چنین دیوانه‌وار هرگز پیش‌تر نکشیده بودم. 

نمی‌دانم در پیش چیست، امّا این نمی‌دانم در پیش چیست را به جنونی مطهّر، سرکش و برهنه و خراب، به جان سرخِ مستِ خرابِ بی‌همه‌چیزِ خویش می‌پذیرم.

حلمی | کتاب آزادی
دیگر شدن را می‌پذیرم | کتاب آزادی | حلمی
۰

روح تنها خدا بداند..

آن عثمانی را زیسته بودم. آن خفته‌ی خراب بی‌همه‌چیز را که امروز چنین به نویی غمزه می‌کند. آن شیطانی را در بهترین حالش زیسته بودم و در بهترین حالش حکم رانده بودم. امروز که خر نشاشدش.

 باری آن تاریکی و آن بطالت را تا اوجش زیسته بودم که امروز چنین حضیض‌اش می‌بینم، چنانکه این پست را که امروز در آنم. ظلمت را تا انتهاش زیستم که امروز نورم. خفگی را به غایت می‌دانم که امروز موسیقی‌ام.

این اوج و حضیض‌ها، این بالا و فرودها، خاصیت زمان‌اند، عارضه و پدیده‌اند. اینها را چشم روح نبیند و گوش روح نشنود. روح تنها خدا بداند، نور بداند و موسیقی.

حلمی | کتاب آزادی
روح تنها خدا بداند.. | کتاب آزادی | حلمی
۰

آخ که رازها..

آخ که رازها در خاموشی از گوشه‌ی لب‌هامان سرریز می‌شوند و هیچکس را توان بازداشت‌شان نیست. ببین ای عشق چه شباهتی‌ست ما را و آن‌ها را. آن‌ها دست می‌گیرند و ما نیز دست، باری این دست‌گیری را با آن دستگیری تفاوت از زمین تا آسمان است.

 آن‌ها دست می‌گیرند که بستانند،
 ما دست می‌گیریم که بدهیم.

حلمی | کتاب آزادی
ما دست می‌گیریم که بدهیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

تا قدر یگانگی بداند

: شاید تا فرو نپاشد نتواند که خویشتن بیابد. آری چون قدر یکی‌بودن ندانسته باید هزارپاره شود و در هزار پاره هر بار یکی پاره را بیاید و در تنهایی و خشم و اضطراب فریادش زند و با جان بخواندش. آری باید فرو بپاشد و هزارپاره شود تا قدر یگانگی بداند و به جستجوش برخیزد. 

: آری، پس چنین می‌کنیم.

حلمی | کتاب آزادی
تا قدر یگانگی بداند | کتاب آزادی | حلمی
۰

سخن‌های بی‌زبان

ماهیت خاموش عشق، کیفیت بی‌سخن ماه.


: ای عجب این همه سخن پس از کجا می‌آید؟ من که لب‌بسته و زبان‌گزیده و به کنج جسته این‌ها نمی‌دانم. 
: من نیز چنین. 


: ای عشق! خنده‌ها و عشوه‌هایت، و سخن‌هایی که بی‌زبان می‌گویی و من چشم‌و‌گوش‌بسته می‌شنوم و به قلم می‌رانم و در جهان می‌گسترم و نمی‌دانم تو قصدت از این‌ها همه چیست. نمی‌دانم قصدت چیست، امّا چون از جان دوست‌ترت می‌دارم می‌گویم و نمی‌پرسم چرا.
: من نیز چنین.


حلمی | کتاب آزادی

ماهیت خاموش عشق | کتاب آزادی | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان