سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تلخ است؛ اگر که بتوانی

این که عقیده نمی‌تواند یک مستراح را هم اداره کند، صحیح است. چرا که در شهرها دیده‌ایم و در جاده‌ها دیده‌ایم، که عقیده حتی یک مستراح را هم نتوانسته نظافت کند، چه برسد به خلقان، چه برسد به خویش، جه برسد به عالم!


زاهد؛ این بزدل، این آلوده، مستراح خویش است، مستراح خلق است، مستراح عالم است. این طفل به هدررفته، خویش را که نمی‌تواند اداره کند، چگونه عالم را تواند؟


سخن حق سخت است، بس تلخ است بر طبع نازدیده. سختیش می‌توانی؟ تلخیش می‌توانی؟ سنگینیش می‌توانی؟ اگر توانستی آنگاه لاف بزن. هر چند لاف‌زدن حرام است، امّا تو حرامزاده لاف بزن، اگر سختی را توانستی. اگر که بتوانی.


تلخی نیز از تو تلخ می‌گریزد،
ای شیرین‌چشیده‌ی نازنازناز!


حلمی | هنر و معنویت

تلخ است؛ اگر که بتوانی | هنر و معنویت | حلمی

Henry Purcell - They tell us that you mighty powers above

۰

اینها همه تجربه کن

جهل و کبر ملّت‌ها را درو می‌کنند، ادّعای خودشناسی، ادّعای خداشناسی، این که من برترم و راه من، دین من، کیش من، فکر من، شیوه‌ی من برترین است. باری زندگی عزم می‌کند تا حقیقت خویش عریان کند. زندگی عزم می‌کند تا بر دهان طفل خام عقیده زند.

 
بشنو! ببین! تجربه کن! زندگی چنین می‌گوید. مرده می‌گوید نمی‌خواهم. خودبین می‌گوید من باید دیده شوم. کوتاه می‌گوید من بلندترین‌ام، دیگران باید به من بنگرند. آری دیگران به تو می‌نگرند، لیکن به خردی و نادانی‌ات.


زندگی می‌گوید: اینک تاوان! 
اینها همه تجربه کن تا بزرگ و آبدیده شوی.


حلمی | هنر و معنویت

زندگی می‌گوید | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Sayat Nova - Tamam Ashkhar

۰

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد
آدمی غریبه می‌یابد، در تو آشیانه می‌گیرد


ای دریغ روزگارانی که نماز عقل می‌خواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه می‌گیرد


ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه می‌گیرد


ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بی‌کرانه می‌گیرد


با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدای‌گونه‌ی من 
تو برو رهایی‌ات خوش باد، مردمت بهانه می‌گیرد


حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان روحانی با تو راه خانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد | غزلیات حلمی

۰

دل را سوختن مشغله است

ای دریغ از من که روزی اینان را تنگ در آغوش می‌فشردم، مگر که هنر آموزند و راه و رسم زندگی. ای دریغ از من و سخت افسوس و دو صد ناسزا بر من، که روزی ایشان را تنگ در آغوش فشردم، مگر که کودنانِ شر خیر آموزند و به روشنی برخیزند.


نه، نه، دریغ گفتن ناسپاسی‌ست و شکرانه ناگزاردن. لیکن افسوس و در آنِ دل‌ نه هیچ افسوس، که چنین که می‌باید رواست.


دل از خویش می‎سوزد.
 دل می‌باید که بسوزد،
چرا که دل را سوختن مشغله است.


حلمی | هنر و معنویت

دل را سوختن مشغله است | هنر و معنویت | حلمی

۰

خود را رسیده می‌رقصم

شاید هرگز در تن به تو باز نرسم. شاید باز بمانم و پای گِل لنگ بماند، لیکن هرگزاهرگز پای دل لنگ نخواهد ماند. 
روی خود از خلق پوشانده‌ام، امّا بوی خود نه. چرا که بوی من بوی توست، چرا که روی من روی توست. آن نیز به وقت گشوده دارم.


مرا، این صیّاد نوا، به مُلک بی‌نوایان نشانده‌ای. هر چند این را خود خواسته‌ام. مرا در جهت معکوس خویش نشانده‌ای، در ساعتی چپ، در عمقی از زمانه‌ای غریب، من قریب را. هر چند اینها همه خود خواسته‌ام.


تن اگر برسد یا نه، این جسم گِل، پای دل هرگزاهرگز لنگ نخواهد ماند. 
خود را رسیده می‌رقصم.


حلمی | هنر و معنویت

خود را رسیده می‌رقصم | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Alexander Scriabin - Symphony No.2

۰

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوه‌گاه دوست
 
بلوای اندرون رخصت نمی‌دهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
 
قلبم که دیرگاه بی‌واژه می‌تپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
 
این کیست جامه‌ام صد گونه می‌درد
هر گونه می‌رود فارغ ز جستجوست
 
از آب دیده‌ام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
 
از جام کهنه‌اش نوشم به هر دمی
نقشش چو باده‌ای، جانش یکی سبوست
 
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
 
در پیش چشم او از خود چه دم‌ زدن
جان مست باده‌اش بی خود به های‌و‌هوست
  
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانه‌ی مگوست

در چشم خسته‌ام خواب ارچه آرزوست | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

آنچه راه عشق می‌آموزاند

آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهی‌های خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.


آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.


آنچه راه عشق می‌آموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دست‌افشان برخاستن.


حلمی | هنر و معنویت

آنچه راه عشق می‌آموزاند | هنر و معنویت |‌ حلمی
موسیقی: Vitas - Opera 2

۰

بر آسمان شهره شدیم

ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم،‌ آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیت‌ها ندادیم و با آیین‌ها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیش‌تر از بالا خوانده شده بودیم.


هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان. 
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت می‌بایست در پاش هزار دامن و سر باختن.


ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم،
امّا بر آسمان شهره شدیم.


حلمی | هنر و معنویت
بر آسمان شهره شدیم | هنر و معنویت | حلمی
۰

بر زمین خدا

بر زمین خدا باید به خرد، خاموشی و فروتنی راه رفت، نه به گردن‌کشی. گردن کشیده را می‌شکنند بالایان.

حلمی

بر زمین خدا | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Joseph Haydn - Farewell

۰

رسته‌ام از کمال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی
از حروف قیل و قال انسانی
 
از جهات بی‌ثبات زوال
از جنوب و از شمال انسانی
 
چون که برجسته‌ام به قامت روح
باک نیستم از رجال انسانی
 
زحمت عمرها بسی بردم
تا که شد پاک سال انسانی
 
هر کسی ریسمان خود بافد
در پی اتّصال انسانی
 
من ولی غرّه‌ام به حالت خویش
غرقه در ارتحال انسانی
 
حلمیا چشم حال خود وا کن
بسته کن چشم و چال انسانی

رسته‌ام از کمال انسانی | غزلیات حلمی

۰

عظمت پیش رو

Painting by Oleg Korolev

هیچ نمی‌دانم چگونه این عظمت پیش رو پیموده خواهد شد.


چگونه می‌توان در برابر فروتنی سر کشید،
مگر آنکه بسیار دریده بود.
چگونه می‌توان به آفتاب پشت کرد،
مگر آنکه بسیار تاریک بود.


بسیارتاریکی فرو خواهد ریخت،
و بسیارروشنی بر خواهد خاست.


هیچ نمی‌دانم
این عظمت پیش رو
چگونه پیموده خواهد شد.


حلمی | هنر و معنویت

۰

خوشم از آنکه موج جان بخیزد

خوشم از آنکه موج جان بخیزد
خوشم کشتی دلِ توفان بخیزد


خوشم از مردن و از تازه جستن
خوشم با درد تا درمان بخیزد


مرو ناخوش ز پیشم ای دل خون
بتپ تلخیده تا قندان بخیزد


غریبی پیش گوشم دوش می‌گفت
هر آیینه که شب رقصان بخیزد


سحر روح دگر از تخت جستم
چنان اینی که فردا آن بخیزد


بگفتی راه و گفتم راه این است
تو ویران گشتی و ویران بخیزد


بهُش حلمی که این ره خواب‌گیر است
هر آنی لشکر عصیان بخیزد

خوشم از آنکه موج جان بخیزد | غزلیات حلمی

Loga Ramin Torkian and Azam Ali - Feathers of Fire

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان