تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من میخواهمت، تو گنج پنهان منی
گفتم که چون من میکنم؟ من خالیام از فعلها
فاعل نیام، حائل نیام، تو فعل و فرمان منی
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهمسوز
سوزاندیام، میراندیام، دیدم خرامان منی
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونهات
بر گونهام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی