سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

و تنها قلم بماند و دستان خدا..

سُستان بروند از ما وا شوند، چنان که نخ از پیراهن. بروند نخ ها، همه نخ ها! بروند همه ی پیراهن ها، همه ی خاک ها، همه ی مردمان، همه ی سرزمین ها، همه ی افلاک بروند از ما وا شوند. بروند همه ی فرشتگان و همه ی خدایان نیز از ما واشوند. بروند، همه از بر ما وا شوند تا تنها ما بمانیم و خدا. آنگاه ما نیز برویم از سر خود وا شویم. تا تنها خدا بماند و خدا.

و تنها قلم بماند 
و دستان خدا
و لامکانی که از همه سو می گسترد.

حلمی | کتاب لامکان

۰

گفتگوهای نهانی گوش کن

دوبیتی حلمی

۰

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر

دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشه رو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
 
جلوه ی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
 
ساقی بحر ازل باز پیام آور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
 
ثروتم از باده ای ست کز نفسش می زنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر

باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان می برند، هان که مگردی اسیر
 
دیده به دریا کش و غرقه ی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشن ضمیر
 
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
  
چشمه ی آب حیات چیست به پا می رود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بی نظیر


۰

بر سر حرف شریف

دوبیتی حلمی

۰

بی خدایان و زاهدان برادرند

بی خدایی بی هنری ست. توشه های عقل پر کنید و بنگرید آخر کار چگونه شما را از زندگی می گیرد، چگونه لبخنده های حیات می خشکاند و از قلب زمین چهره های سنگین عبوس برمی آرد. 

امّا زهد نیز بی هنری ست. "بی خدایان و زاهدان برادرند". برادران خصم. هر دو با هم بر سر جنگ، هر دو از زندگی عاری. هر دو به یک اندازه از عاشقان بیزار. این دو وارثان زمین اند، واعظان سنگ و سالکان باروت. 

حلمی | کتاب لامکان


۰

او که با عقلش به کار رنگ و بوست

دوبیتی حلمی

۰

هست از تدبیر و هم دلواپسی

هست از تدبیر و هم دلواپسی
کار دل بیرون و دل دارد کسی؟

کس ندیدم اهل حقّ در این زمان
دم زنان از کار حقّ امّا بسی

دم زنان از عقلک هرجا نشین
دیده ام بسیار و نی یک مخلصی

خسته شد چشمانمان از بس که دید
غمزه ی روحانیون مجلسی

کار ما لیکن بشد پرواز روح
تا رهایی از جهان اشعثی

تا بگیرد آتش جانهای پاک
عاقبت در خرقه ی خار و خسی

گرچه حلمی از زمان بیرون نشست
چشم ها دارد به جان اطلسی

۰

آنچه خداوند می شنود

آنان که بی وقفه دست گدایی به آسمان دراز می کنند، در حالی که از شفقّت و درک بویی نبرده اند و خود را از دیگر انسانها بیشتر دوست می دارند، چیزی دستشان را نمی گیرد. شاید مالی چرک از دنیا، و سلامتی تن و مقامی پست و قوامی پوچ، که همه با مرگ به خاک می شوند. و چه مرگی زار، مرگی وامدار.

و اینها همه طلبهای دنیوی ست و آنان که خدا را دوست می دارند و انسانها را از خود بیشتر دوست می دارند و حیوانات را از خود بیشتر دوست می دارند -و حتّی تو بگو یک ذرّه از عالم خدا را بیشتر از خود دوست می دارند- از خداوند منّت کش این چرکی ها نیستند و هر چه بخواهند خود برایش زحمت می کشند و آن را نیز به نام خدا تمام نمی کنند. چرا که از خدا چیزی دست انسان را نمی گیرد.

خداوند تنها به کار روح است و  تنها به درخشش و شکوفایی معنوی یک فرد اهمیت می دهد و هیچگاه ندایی جز این نداها که "خدایا چگونه خود را بشناسم، چگونه به تو و مردمانت خدمت کنم و چگونه و از چه راهی از مال و وقت و سلامتی و هنر خود در کار تو کنم" نمی شنود. نجواهای زار دزدان و زجّه های طفلان طلبکار را نمی شنود و اگر بشنود کار ایشان را به شیطان وامی گذارد.

حلمی | کتاب لامکان

۰

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود

کوه تو بنگر دلا، قلّه فرا می رود
پلّه ی قصر ازل تا به کجا می رود
 
عشق نفس می کشد، ازمنه پس می کشد
زین دم نیلوفری روح رها می رود
 
مست به حیرت کشد آه ز ناباوری
عقل مجلّل دگر رو به فنا می رود
 
با که بگویم عیان سرّ خداوندی ات
خلق تلف می شود، خویش به پا می رود
 
زحمت بیهوده ای بود به دوش فلک
عاقبت از عشق یار جان به سرا می رود
 
پرده فکندی چه شوخ خنده زنان در میان
شعله کشاندی شب و غم به عزا می رود
 
روبه وهم از نفس باز فتاد و دگر
دل که فتاد از نفس باز به نا می رود
 
باز تبانی کنم با دل خویشم کنون
من به تو رو می نهم، دل به خدا می رود
 
ای همه در حلقگان حلمی ما بنگرید
روح غزل را که هین رو به سما می رود

۰

چنانی آسمان در من به هم شد

Chenani

۰

با ما برقص

هر چه از قاعده خارج تر، الهی تر. هر چه رقصان تر، زنده تر. هر چه از زاویه های مرسوم بیرون تر، نورانی تر، جاندارتر. و آنگاه  قاعده ی های نو، بر ِجان بازیده در مضحکه های انسانی!

 و آنگاه ندای فرشتگان به موسیقی رستاخیز خدا:
 ای قامت های خمیده! برپا شوید و ای جانهای خشکیده به رقص آیید! 

با ما برقص و برپا شو ای انسان! با ما برقص و خود را بیاب! با ما برقص وان سوی خویش گِل، با خویش دل آشنا شو! ای غرّیده به تبختر ِزهد! ای ژولیده ی اخلاق! ای قوزیده ی سجده های بی خدا! با ما برقص و از پیمان خاک بگسل. 

و تو ای عقل ملعون!
ای خود موهبت خدا نامیده!
ای ناخوانده دفتر عشق! 
از بر ِخواندگان خدا وا شو.
 
حلمی | کتاب لامکان

۰

از خدا برای خدا

بس به عبث زندگی ایست او را که به طلب آرامش است، او را که به طلب ثروت، قدرت، نامداری، سلامتی و زیبایی ست. بس به خرفتی و بطالت آن زندگی که آدمی خرج عالم بیرون از خود کند. چنان حیوانات در خاک لولیدن و عاقبت کار بدتر از حیوانات به هزار آلایش و نما به خاک شدن!

سالک، رهروی طوفانهاست. مباد که حتّی یک لحظه در پندارش طلب آرامش جنبیدن! مباد حتّی یک لحظه جز از روح برای روح بودن! مباد خواب جز از بهر خدا، و مباد دم به تو کشیدن، جز آن که تا بازدم، حرکتی، کاری، بوسه ای، رقصی، آوازی، و خلقتی برای خدا! 

مباد خواب، آب، غذا و نفس، مباد دوست، همسر، فرزند، آتش و باد، خاک و هوا، و ستارگان آسمان و چرخش ذرّه گان، هر چه در زمین و هر چه از آسمان، مباد جز از برای خدا. چرا که هر چه از خدا، باید که به کار خدا! ورنه بس به خرفتی چرخیدنی و بس به هرزگی نفسی.

حلمی | کتاب لامکان


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان