سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند
غم دست تو می‌گیرد تا جام تو بستاند
 
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
 
از طینت شر فارغ گشتی و نمی‌دانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
 
این حقّ خروشان است، تازنده و آتش‌زن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
 
یک جمله‌ی بی‌پرده می‌گویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند


دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که می‌خواند
 
راهیست ز بی‌باکان خون‌ریز و نهان‌فرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
  
ای حلمی رمز‌آلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که می‌بینم کس راز نمی‌داند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند | غزلیات حلمی

۰

بنیاد کهن به باد دادم..

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
 
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوه‌ی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمه‌ی ناکجا چشیدم
 
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانی‌ات شنیدم
 
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوه‌ی روح‌پرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
 
مجنون‌دل و ساده‌باورانه رفتم به سرای خامشی‌ها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
 
آن گه شد و از ارابه‌ی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پاره‌پاره بی‌جان از جامه‌ی آدمی رهیدم
 
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
 
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
 
پرسید که‌ای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: که‌ای؟ که‌ای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
 
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پرده‌ی آسمان کشیدم


دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّه‌ی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم | غزلیات حلمی

۰

این ناممکن نیز بگذرد

به تلخی و سختی و مرارت می‌گذرد. ای دوست! بهترین لحظات عشق به سختی می‌گذرد. دو روز اغما، دو روز برپایی. سه روز اشک، سه روز شعف. شکیبایی به کش‌آمد زمان در ابدیتی ناگذر می‌گذرد. 

کتاب
در عشق سخت می‌گذرد ای دوست، امّا سخت زیبا. در حقیقت کارها آسان نیست. گاهی نای دو قدم صاف نیست. باری می‌گذرد، این نیز می‌گذرد، چنانکه هزاران هزار زندگی آسان و دشوار گذشت. این ناممکن نیز بگذرد.

 
در خداوند که تمام خنده است، گاه خندیدن آسان نیست. آنکه در خداوند هماره می‌خندد، تمام راه را رفته است، هرچند تمام هرگز تمام نیست، بر او خندیدن آسان است. امّا بر من که ناتمامِ راه را نیز هرگز تمام نرفته‌ام و نمی‌دانم تمام چیست و ناتمام کدام، هرگز هیچ چیز آسان نیست. 


هرگاه سخت‌تر می‌گذرد،
می‌دانم گاه بالیدن است، 
گاه مرگ و زایش،
و نوزادن در آسمانی بالاتر.


حلمی | کتاب آزادی

این ناممکن نیز بگذرد | کتاب آزادی | حلمی

۰

قدسیان، برهنه‌اند.

بردگان را گفت حجاب کنند، آنها را که احدیّت نمی‌دانستند و یگانگی روح پاس نمی‌داشتند. مشرکان را، که جامه‌ی آلوده‌ی عقیده بر تن خدا می‌نشاندند، گفت حجاب کنند و تن آلوده و روان آلوده و ذهن آلوده از منظر پاکان بپوشانند. البته که پاکان را از دیدن نجاست‌های ایشان باکی نبود، لیکن همان بهتر که نجاست‌ها در حجاب مانَد.

معتقدان را گفت حجاب کنید،
روسپیان را. 

آزادگان را گفت حجاب‌ها بیفکنید، آنها را که احدیّت می‌دانستند، یگانگی روح پاس می‌داشتند. موحّدان را گفت حجاب‌ها برافکنید و همه پاره‌پاره کنید. قدسیان، برهنه‌اند.

حلمی | کتاب آزادی
قدسیان، برهنه‌اند. | کتاب آزادی | حلمی
۰

آن را که تو را بد است دلدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده
چون خود به جمال دلکشی یارش ده
 
آنگه بکِشش به لطف و بر دارش زن
از دار پیاده کن سپس بارش ده
 
از باده پخته‌ات چنان خامش کن
چون خام شد عاشقانه آزارش ده
 
چون از خر عقل هرزه در خون افتاد
یک جام به آن خیال بیمارش ده
 
از بام ازل چنان نگونسارش کن
موسیقی سمّ اسب تاتارش ده
 
چون حال من خسته به تسخر می‌زد
یک پرده ز اوقات بدم کارش ده
 
از حلقه چو صد مرحله بیرون افتاد
یک جرعه ز می به جام پندارش ده
  
حلمی چو کلام زنده از حق می‌گفت
یک بار دگر رخصت دیدارش ده

آن را که تو را بد است دلدارش ده | غزلیات حلمی

۰

لحظات ناممکن، کلام ناممکن

تنها می‌مانم تا رنج را پاس بدارم. مجرّدان روح، برکت شعف قدر می‌دانند. در این لحظات ناممکن، کلام ناممکن بر زبان می‌رانم. هیچ کس نمی‌تواند به این حریم راه یابد. هیچ کس نباید جانِ در انتظارِ سخن را به چشم سر ببیند. این احتضار هیچ کس نباید ببیند. نه، هیچ کس نباید به حریم کلمه راه یابد، اینجا که تنها منم و خداوندگارم. 


جان به سکوت آغشته، و در انتظار، تا دروازه‌ی مقدّر بگشایند. به گاه گشودن دروازه، هیچ کس را به حریم قدسی راه نیست. سکوت را می‌شنوم، صورتهای رخشان می‌بینم، در این عدم متجلّی. جان سرریزِ سخن است، دهان پر از مروارید است، نگاه‌داشتن نتوانم، بالا می‌آورم و می‌آسایم.


تنها می‌مانم،
تا آن روز که تنهای خویش به تن دیدار کنم؛
آن یار جان در آن سوی جهان.


حلمی | کتاب آزادی
لحظات ناممکن، کلام ناممکن | کتاب آزادی | حلمی
۰

همه حرف‌ها از اینست..

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه‌گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه‌جوی باشی و عبور خویش یابی

حلمی

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی | رباعیات حلمی

۰

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی
ما دنگ خراباتیم زین قسمت تنهایی
 
دنیا همه گشتیم و میراث عداوت بود
جانان جهان‌پیما ای خوش که تو با مایی
 
در صورت مه‌رویان جز عشق نشانی نیست
این طایفه می‌رقصد هر جا که تو آنجایی
 
دریای روانی تو هر گوشه که می‌بینم
از تو به تماشا شد این چرخ تماشایی
 
از شوخی پیمانه صد نکته میان آمد
جانم به کلام آمد زان جلوه‌ی رویایی
 
هر گوشه‌ی این گیتی نام تو شنیدستم
هر ثانیه موسیقی، هر لحظه هم‌آوایی
 
مردان تو در کارند، در پرده ز انظارند
تا عشق به جا آرند از عالم بالایی
 
صد حکمت زرّین در صد جلوه نهان داری
هر گوشه یکی واصل در معبد و مأوایی
  
حلمی که به پنهانی شد شاه غزل آنی
از شرع تو می‌خواند این پرده به شیدایی
ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی | غزلیات حلمی
موسیقی: Vivaldi - Winter
۰

پند معنوی

این زندگی‌ها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده‌‌ باد این و مرده باد آن. این زندگی‌ها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسه‎ها به تباهی نفرسایند. این زندگی‌ها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.


برهنگی و کوتاهی خوش است، آنگاه که بلندی و غرور می‌پسندند.
درد و جفا خوش است، آنگاه که نعمت و وفا خوش می‌دارند. 


"از پیرامونیان هر چه خوش می‌دارند، عکس‌اش خوش می‌دار.
هر چه پیرامونیان می کنند عکس‌اش می‌کن."
گفتی پند معنوی و این‌ات پند.


حلمی | کتاب آزادی
پند معنوی | کتاب آزادی | حلمی
۰

این شب بی‌قرار بین..

این شب بی‌قرار بین، یک به قد هزار بین
از ره استتار رو، روح به اقتدار بین


این متوهّمان زار خواب گذار و راه زن
حشمت نور و صوت را نیک به انتشار بین


ملک خرابه‌زار چیست؟ بتکده و مزار چیست؟
غیبت بی‌بهار چیست؟ بر شو حضور یار بین


کودک اعتقاد را ترجمه‌ی بهار کن
معرکه‌ی جهاد را در دل بی‌گدار بین


امّت آخ و آه را تا به ابد وداع کن 
خلقت پابه‌ماه را در قدم دیار بین


آن همه حرف دود شد، بود ددان نبود شد
منبر خواب‌مردگان سربه‌سری غبار بین


باز زمان شاه شد، ظلمت گِل پگاه شد
دیو برفت و ماه شد، غایت انتظار بین


آن سوی شب نگاه کن، هر که بشد به راه کن
خواب جلال و جاه را خاصه به انفجار بین


حلمی از این دیار رو، یار شدی و یار رو
گمشدگان راه را در دم خود به کار بین

این شب بی‌قرار بین، یک به قد هزار بین | غزلیات حلمی

۰

جان نمی‌خواند جز این آواز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح
در فلک پر می‌کشد با ناز روح
 
دل نمی‌گیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
 
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
 
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
 
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
 
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظه‌ی آغاز روح
  
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح

جان نمی‌خواند جز این آواز روح | غزلیات حلمی

موسیقی: Tchaikovsky - Hymn of the Cherubim

۰

سر از قلّه‌ها برآورده..

سر از قلّه‌ها برآورده، به انکار خویش. از خویش مبرّاشده، سر از قلّه‌ها برآورده، به پذیرفتن جهان، چنانکه هست، چنانکه می‌بایست باشد، چنانکه بود، چنانکه خواهد بود. سر از قلّه‌ها برآورده، روح تابناک از خود گذشته، و از زمان هیچ چیز نمی‌داند.

آزادی چون اسبان چموش در رگان می‌دود. آزادی می‌دود و مرزها می‌گشاید. آزادی سرزمین‌های دیرینه فرو می‌پاشد و مردمان کهنه می‌بلعد و سرزمین‌های نو فرا می‌سازد و مردمان نو می‌زاید، قفل‌ها می‌شکند، دیوارها فرو می‌ریزد، و آنگاه بر فراز ستونها و طاقهای جهان قدیم، جهانی نو از خویش برمی‌سازد، و تا ابد چنین قصّه ناتمام است.

حلمی | کتاب آزادی
سر از قلّه‌ها برآورده.. | کتاب آزادی | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان