سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گویند بهار عشق خون است

گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چه‌گون است!

حلمی

گویند بهار عشق خون است | رباعیات حلمی

۰

هدیه‌های فراق

از دردها، عمیق‌ترین‌هاشان را دوست می‌دارم. از رنج‌ها، آن‌هاشان را که چنان جان بسوزانند و از نو برآورند. از تلخی‌ها، غمّازترین‌هاشان را، پرآزترین‌هاشان، آن‌ها که تا خاک نکنند شعف پاک از اعماق روح بیرون نریزند.


وصل نمی‌جویم. فراق می‌جویم، فراقی که جان آتش زند. چرا که در آن فراق آتش وصل‌هاست و در میان آن شعله‌ها، جان می‌بیند، می‌شنود و هست، و هست خویش تمرین می‌کند و در آن هستِ پرزبانه‌ی نیستی، جان از خدا هدیه‌ها می‌ستاند و روانه‌ی عالم می‌کند.


هرچند با خلق شادمانه می‌رقصم و سخن از شعف می‌گویم، امّا این شادمانی‌ها و رقص‌ها آسان به کف نیاورده‌ام. این زایش‌های آفتابی به تاب شبهای طولانی از رقص درد در تار و پود جان فروپاشیده‌ام به کف آورده‌ام. هزار بار فرو پاشیدم، تا هزار بار فرا پاشم. 


لبان سرخ آزادی را از پس هزار نبرد بی‌انتها بوسیده‌ام، و جان سپید موج‌موج‌اش از قعر هزار اقیانوس بی‌کف به جان آورده‌ام و به آغوش کشیده‌ام.


حلمی | کتاب آزادی
هدیه‌های فراق، زایش‌های آفتابی | کتاب آزادی | حلمی
۰

پیام زندگی

زندگی برای آنها که می‌خواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر می‌کند، نگاه می‌کند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت می‌خندد.


و آنگاه آدمی خواهد آموخت که چگونه شکل زندگی شود. 


حلمی | کتاب آزادی
پیام زندگی | کتاب آزادی | حلمی
۰

کیفیت خورشید

«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»


این سخن حق را به قلب خویش می‌دوزم و به خواب و از دنیا می‌روم، و با چنین حقیقت تابناکی از خواب و از  دنیا برمی‌خیزم.


روشنی، کیفیت خورشید است
چنانکه آزادی، کیفیت روح.


حلمی | کتاب آزادی
کیفیت خورشید | کتاب آزادی | حلمی
۰

به فریادی خمش گویم جز آزادی نمی‌دانم

به فریادی خمش گویم جز آزادی نمی‌دانم
ز جای غم مپرس از من که این وادی نمی‌دانم
شعف از درد می‌خیزد، چو زن بر مرد می‌خیزد
ز جانم گرد می‌خیزد، جز از شادی نمی‌دانم

حلمی

به فریادی خمش گویم جز آزادی نمی‌خواهم | رباعیات حلمی

موسیقی: Rajna - Glorian 

۰

کار استوار آزادی

کسانی به سویم می‌فرستند، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که تو کیستی و چه می‌کنی؟ کسانی به سویشان می‌فرستم، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که شما کیستید و چه می‌کنید؟ چشم در برابر چشم، و آیینه‌ای در برابر.


و البتّه که می‌دانم کیستید و چه می‌کنید. چشمی جهان‌بین دارم، چشمی که می‌بیند پیش از آنکه گشوده شود، و می‌خواند هر خط کج نیرنگ، حتّی پیش از آنکه نوشته شود. 


شانه‎های آسمان نحیف است، این بارها نتواند کشد،
این بارها بر شانه‌های فروتن ما مجنونان خدا نهادند.


و من پیش‌تر به سویتان فرستاده بودم،
پیش از آنکه شما به سویم فرستید. 


قسم به عمق تابناک شب،
قسم به جان از بند رسته،
قسم به خداوندگار عزّوجل،
که ما مستان جز کار تو نکرده و نخواهیم کرد؛
کار استوار آزادی. 


حلمی | کتاب آزادی

کار استوار عشق | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Jocelyn Pook - Take off your Veil 

۰

پنهان و آشکار

به ثانیه‌ای همه چیز تغییر می‌کند، به کمتر از ثانیه‌ای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگی‌ست. البتّه که به کمتر از ثانیه‌ها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی. 


در درون سینه قلب چون مشعلی می‌سوزد و روشنی می‌دهد. پنهان‌ می‌سوزد، آشکار روشنی می‌دهد. 


ای اندکان زمان! 
به هم آمیزیم!
ای اندکان زمان!
برخیزیم به هم آمیزیم،
در روح، به آزادی.


حلمی | کتاب آزادی 

پنهان و آشکار | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life

۰

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود
خواهش قلب خسته را روح جواب می‌شود


باز صدای عاشقان می‌رسد از ستارگان
زان سوی قلّه‌ی نهان دل به رکاب می‌شود


گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب می‌شود


باز دل خدایگان بهر شمای می‌تپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب می‌شود


باز شه برهنگان جامه ز خواب می‌کند
عابد اهرمن‌زده خانه‌خراب می‌شود


شرق که کودنان بر آن خیمه‌ی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب می‌شود


شب شد و در میانه‌ها، شپ‌پر آستانه‌ها
حلمی عاشقانه‌ها وقف شراب می‌شود

باز سپیده می‌زند، وقت شباب می‌شود | غزلیات حلمی


۰

سخن نو گفتمت، این نو نثارت

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت


خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت


برو ای دل مباش این‌سان پریشان
به سر آید شبان انتظارت


حریفی طعنه‌ای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:  


مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت


جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت


ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت


چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت


زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت


خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت  

چه‌سانی دل؟ خوشی با روزگارت؟ | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان