سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

جرعه‌ی مردافکن

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان از این مهلکه‌‌ی شرورانه گریخت، که به هر سو نظر می‌فکنی: دروغ، دشمن، خشکسالی.

دروغ تاج بر سر نهاده و بر مسند نشسته است، و همه شروران و دشمنان خانه‌زاد، فرزندان دروغ. فقر از دروغ، دشمنی از دروغ، خشکسالی از دروغ. 

مگر به یک جرعه‌ی مردافکن بتوان بدین مهلکه‌ی شرورانه فرو آمد و مذهب دروغ و حکومت دروغ و مردم دروغ از ریشه کند.

حلمی | کتاب اخگران
به یک جرعه‌ی مردافکن | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

سر بیفراز

سر بیفراز به فروتنیِ به گفته درنامده! 
سر بیفراز به خاموشیِ در اهتزار، به سکوتِ در گفتگو!
سر بیفراز به عدم که درازنای دم است!
سر بیفراز به آسمان و بگو در این ثانیه‌ی ناممکن:
"این منم روح در کالبد آدمی، در جستجوی حقیقت، در هراس از هیچ! این منم آفتاب، این منم آتش، در شبی که از هیزمش روح می‌تابد و عشق می‌تراود."

سجده مکن بر زمین زار!
سر به دیوار کوبیده مکوب!
به صلیب زنگ‌آرمیده دل مدار!
سر بیفراز به آفتاب تفیده،
و در این لحظه بگو به آواز سرخ بی‌انتها:
آن آواز
آن آفتاب
آن سرخ
آن تفیده
آن بی‌انتها منم!

حلمی | کتاب اخگران
سر بیفراز | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

بحر شکست‌خوردگان

گفت سالکان خویش را از بحر شکست‌خوردگان برمی‌گزینم. چرا که ایشان فاتحان بزرگ دیروزند. 


از کاسه‌ی شکسته نسیم می‌وزد و شکوفه می‌روید.


حلمی | کتاب اخگران

از کاسه‌ی شکسته | کتاب اخگران | حلمی

۰

دل‌آخته

این چنین که هست، همه چیز بیرونِ زندگی‌ست. این چنین دوام آوردنی جنازه‌وار نیز بس عجب است. این نه حتّی جعلِ زندگی، نه حتّی شبیه، این وارونه‌ی زندگی، این باژگونه‌ی بودن است. این چنین کژ رفتن را عاقبت تکّه‌تکّه شدن است. 

این چنین که نیست، 
همه چیز بیرونِ زندگی‌ست. 

روح عشق را در خویش فرا می‌خوانیم و شبی از فراخ سینه‌ی خویش فرا می‌خیزیم و از میان دو چشمان خویش فرا می‌خیزیم - گداخته از آفتاب و یله در سینه‌کش بی‌کرانه‌ی جان - دل‌آخته آخرین پرده‌ی شب جادوگران سیاه به زیر می‌کشیم.

مگر جان از هستی خویش پشیمان باشد، مگر چشم از دیدن و گوش از شنیدن سیر باشد، که بخواهد تکاپوی پست گرگان خاکستری نظاره کند و چنین بانگ زنازادگی و بی‌نسبی بشنود. مگر کردگار بی‌همتا از کردگاری و بی‌همتایی دست کشیده باشد.

این چنین که هست، بیهوده هست.
این چنین نمی‌بایست باشد. 
ابراهیمان چنین پیمان بسته‌اند،
عاشقان چنین پیمانهای پست بگسلند. 

حلمی | کتاب اخگران
دل‌آخته |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰

در میان ضمایر

در میان ضمایر به آن صداها گوش فرا می‌دهی که چیستی و چه می‌کنی؟ در میان آن همه هیچ، آیا گوش سپرده‌ای در هیچ دمی که تو کیستی و بر این زمینِ هیچ چه می‌کنی؟

در این دم که ما همه هستیم - به خیال خویش -، و دمی دیگر بر فراز قبرهامان می‌خندند، می‌گریند، می‌کِشند و می‌نوشند و می‌شاشند و می‌گذرند و به هیچ می‌گیرندمان، آن دم را که نیستیم چه می‌کنی؟ آن دم را چه می‌کنی و کجایی و که‌رایی؟ 

آیا در میان این همه ضمایر،
می‌دانی کیستی و چه می‌کنی؟

حلمی | کتاب اخگران
در میان ضمایر | کتاب اخگران | حلمی
۰

در عهدی خاموشم

در عهدی خاموشم. 
لیک می‌پرسم آیا من در عالم روانم یا عالم در من؟
صدا می‌گوید نه تویی و نه عالمی.
صدای خود را در روح می‌شناسم.


آری،
چون چشم می‌بندم
نه منی و نه عالمی.
بر می‌خیزم
عالم بر می‌خیزد.


حلمی  | کتاب روح

در عهدی خاموشم | کتاب روح | حلمی

۰

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست
نیم‌سوزی در اجاق کوتهی‌ست


دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفته‌دم


حرف دل را در تنور سینه‌ها
سوختن بایست بی‌آذینه‌ها


تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا


خرقه‌ی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته


تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی


وقت مِی دریاب ورنه سرکه‌ای
پیر گردی و ندانی که که‌ای


پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا


آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته


پیر تشخیصی اگر، دردانه‌ای
نونو و زیبا و جاویدانه‌ای


ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ 


ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشه‌ی وهم است این، جانانه نیست


گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز


گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن


قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن


باده‌ی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانه‌ی حق جوش باد


حلمی

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست | مثنوی تشخیص | مثنوی حلمی

۰

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه


پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح می‌جو در این خراب‌لانه


در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه 


ای رازدار هستی با ما نکوی‌تر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه


گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه


منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه


ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه


حلمی سرای‌ مستان با باده همنشین شد
تو‌ نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه | غزلیات حلمی

۰

این اشرف مخلوقات،‌ زمین.

ستیزنده‌مغاکی بس بی‌همتاست. دوزخ است و بهشت است. دردناک‌ترین ترانه‌ی هجرانی‌ست و شورانگیزترین غزل وصال. شکست پیغمبران است و فریاد دادخواهان. برپاینده‌لحظه‌ای‌ست در هیچ‌جا و هر‌آن فروریزند‌ه‌موجی‌ست از عدم برخاسته. 

تابناک‎ترین شب است و به خاک‌افتاده‌ترین آسمان. نهایت عدم است و سرانجام هستی. قفل است و زندان است و نهایت تاریکی. نجات است و پیروزی‌ست و غایت وصل. 

تخدیر است و به آرامی در اعماق ظلمت پوسیدن، و تباهی‌ست و به دیار مکافات روان شدن. تخمیر است و در زهدانِ گرگ و میش برخاستن، وانگاه زاده شدن، خروج و بیداری‌ست به نخستین نظّاره‌ی گریان، و قطره قطره در رگ جان فرو ریختن. 

مصیبتی‌ست بی‌قامت 
و برکتی‌ست بی‌نهایت؛ 
این اشرف مخلوقات،
زمین. 

حلمی |‌ کتاب اخگران
این اشرف مخلوقات، زمین | کتاب اخگران | حلمی
۰

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند


عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند


سایه چون بر طینتش خطّ تباهی می‌کشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند


مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند


آزمون‌ها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
برده‌ی جام ظفر را هم به قپّانی برند


نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند


هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بی‌خانه را هر جا که می‌دانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند | غزلیات حلمی

۰

«مثنوی آتش دل»

گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان می‌کِشند


موعظه‌ی عابد دیوانه را
باده‌کشان سینه‌کش آتشند

 
ای نَفَس بیهده‌ی جارزن 
یک نفسی باد غنا بار زن


یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن


هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است


این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست


این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد


*


جام من و باده‌ی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست


هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی


زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نه‌ای، روح خواه


آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است


آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان


چون سر زلفش تو به دست آوری
قطره‌ی دریاکشِ پهناوری



قطره‌ی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم


نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا می‌کشم


آن شب و آن قرعه‌ی بی‌صورتی
من بُدم و آن دم بی‌قیمتی


من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بی‌لحظه ندانم چه شد


بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر


عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که می‌سوزم و این دم که‌رام


عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم

 
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بی‌خودشده‌ی آتش است


عاشق بی‌خودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست


راه شهان باز کنم نیم‌شب 
تا به سر آرند شب بی‌سبب


گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتاده‌سران تاج بخش!


آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند


آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!


حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست


باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکی‌ست


هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی


حلمی

گمشدگان گمشدگان را خوشند | مثنوی | حلمی

۰

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق
سوزیده خلقتی از التهاب عشق


خلقی شگفت زین باران خشم و کوب
گم کرده خویش از راه صواب عشق


تا کی بچرخد و تا کی درو شود
در مشتِ صافیِ عالیجناب عشق


چون ماه چارده زین خطّه رخ کشید
از جبر جهل بین نی انتخاب عشق


بر مذهب سیه که جز گمانه نیست
تو وقعِ دل منه ای مستطاب عشق


تعبیر راه را در روح خویش بین
تا خوش شوی ز نو از آفتاب عشق


بکّن ز تن کنون این حُجبِ وهم و روی
تا بکّند ز جان جانان حجاب عشق


ای ماهتابِ دَم، ای رأی بی‌نظر
بر مای و خشکِ نای باران شراب عشق


حلمی ستاره شد در کوی بی‌عبور
آید به صورتی از نو شهاب عشق

شوریده شد سرای از توف و تاب عشق | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان