خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن
همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من
کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشهی شیخ و شمن
کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن
بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن
در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن
چون بشویی حیلهی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن
هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن
همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن
یا آنکه رنج راه را به تمامی در مییابد یا که به تمامی فرو میریزد. یا بی سرشت بر مرزها چنبره میزند، بلعیدهی دیو و فضلهخوار غریو - اُف! - یا سرشت باز مییابد و خاموش و دلآوا ترانهی ظفر سر میدهد.
وقت شب، سوسوی دم، در کوی بیسوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم
شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هیهی چوب ددان شد نیست با هوی عدم
ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم
های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم
مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دلشوی عدم
حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم
حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم
سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان.
سلام بر چشمانی که در بیداری نمیخوابند و در خواب بیدارند.
سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدناند.
سلام بر روحهای باستانی. باد که دروازههای راز بر آمادهترینان بگشایند.
خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییدهاند و آنان که اگرچه خرقهها برانداخته، از دروازههای راز بیرون نتاختهاند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بودهاند و بدا بر ایشان که بی جذبهی یار نهان، عشوهی آگاهی کردهاند.
خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بودهاند،
و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیدهاند.
خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کردهاند
و خوشا چون خدا ندیدهاند از خدا خامه نریسیدهاند.
خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست
و ستاره در چشمانشان پیدا.
حلمی | کتاب روح
درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست
به سان کُهی دامناشکستهام
سراسر تنم رهن گلزارهاست
سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست
ختنآهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست
غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بیدست بیدارهاست
نه به آسمان بیفتد ره هر خیالخویی
که به آسمان حرام است به جز عشق راه جویی
چو به حلقه خاست لیلی همه کس ز حلقه برخاست
من و یار و راه ماندیم و وصال و گفتگویی
حال دل ما اگرچه جانسوز
خوشباش و دلانگیز و میافروز
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلکتوز
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوهی میگساری آموز
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الکباز غماندوز
این بوسه و آغوش است که ما را زنده نگاه داشته است. این شراب و موسیقیست. این ذات شعف است. این رقص میان و قمر است که ما را زنده نگاه داشته است. این دُرد جان ماست و صافی نهان ماست و جام رحمت جانان ماست، و ما هرآیینه سرکشیده.
آلوده منم به بوسهی مطهّر عشق،
و غرقه منم در آغوش نامنتهای شراب.
حلمی | کتاب آزادی
برکت بوسهایست به ناگاه از محبوبت. برکت نانیست از عرق جان. برکت کلامیست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب میدرد.
برکت ستارهایست از شش سو گسترده تا بینهایت. برکت خلاصهی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تنهای تنهاست و این خورشیدیست که در قلبم میتابد و همهی عوالم را روشنی میدهد. برکت این موسیقیست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش میرسد.
برکت تویی ای آغوشگشوده
به ناگاه بر قلبم نازلشده.
حلمی | کتاب آزادی