سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو را گویم یک از اسرار دیرین

تو را گویم یک از اسرار دیرین
که دریابی نهایت کار دیرین


به آخر می رسد اعصار غیبت
چو بینی چهره ی آن یار دیرین


تو غایب از خودی، حاضر شو ای دل
که پیدایت کند دلدار دیرین


مگو عصر ظهور و عصر غیبت
بگو من گمره اعصار دیرین


بگو من غایبی در جهل بسیار
بگو من سایه ای در غار دیرین


زبان از لغو خود دیگر فروبند
که برپایت کند هشیار دیرین


چنین غم مردگی ها از تو خیزد
غم تو نیست در غمخوار دیرین


خدا را با غموران هیچ ره نیست
برون کن از دل این اطوار دیرین


درون پرده با حلمی چو رقصید
رها شد خلقی از آوار دیرین


۰

در راه حقیقت تو دمادم برخیز

در راه حقیقت تو دمادم برخیز
از شادی بیهوده و از غم برخیز
تا معرفتی که نیست جز بی خویشی
از باور بند و بند عالم برخیز
حلمی

در راه حقیقت تو دمادم برخیز - حلمی

۰

نهیب برآمد بنویس

چون عارف سالک از بلندنای روح خود آواز عشق سر می کند جهان به هستی خویش ادامه می دهد، می تپد و در خروشی خاموش از چشم نااهلان و نامحرمان اسرار الهی پیچیده در قبای آن سرّ اعظم پیش می رود.


به خود گفتم منویسم و میالایم قلم خویش به نثر که جز شعر نیست کلام حقّ. نهیب برآمد بنویس که نه این تو که می نویسی که منم سراپا حقّ.  


از خویش غایب شدم، خاموش بودم، روشن شدم، تنها بودم، همراه شدم، راه شدم، نور شدم، صدا شدم، دوست شدم و دوست نوشت و داستان آغاز شد.


پیش از این غوغای پنهان داشتم
هر چه بودم آه سامان داشتم
بعد از این جان من و جان شما
کی کجا من جز شما جان داشتم


حلمی |‌ کتاب روح

A Gilbert Williams Visionary Painting


۰

رو سفر در بطن خود آغاز کن

رو سفر در بطن خود آغاز کن
ساز آن سیر الهی ساز کن
دفتر خلق تباهی را ببند
دفتر سیر الهی باز کن


حلمی


۰

جز عشق نیندیشم در سینه ی دلریشم

دوبیتی حلمی

۰

عرش جویان را زمین بنگاه نیست

دوبیتی حلمی

۰

طرز کار عشق

عشق همه را در هر آنچه هستند پابرجا تر کند. شکّاک را شکّاک تر کند، عاقل را عاقل تر کند و ابله را ابله تر. هر که به سوی عشق آید در هر آنچه که هست فزونی بگیرد. 

عشق به هر کس دستی بدهد و پی تقدیرش روانه کند. دانشی را دانشی تر کند، مذهبی را مذهبی تر، فلسفی را فلسفی تر. خواب را به خواب فروتر کند و بیدار را اقالیم بیداری بالاتر بگشاید. 

چرا که عشق می خواهد همه تقدیر خود به سرانجام برند، می خواهد همه در آنچه هستند بهترین باشند. پس طبیب را طبیب تر کند و مریض را مریض تر. چرا که تا روز به نیمه نرسد و شب به انتها، «کار» انجام نشده است.

و می پرسی پس عشق دروازه بر که می گشاید و که را با خود نگه می دارد؟
 عشق، تنها عشق را با خود نگه می دارد. 


حلمی | کتاب لامکان


۰

بر پیشانی خدا

مرا از خود فراغت شد این دوستان ببینم. این دوستان خود را دیدند،‌ مرا ندیدند. یکی خواب خود دید، یکی خشم خود، یکی خانه ی خود. یکی با دوست نشست دشمن شد، یکی با دشمن دوست. آنگاه دانستم من در میان نیستم. پس دانستم سفر به کمال انجامیده.

پس برخاستم آفتاب شدم. بنشستم آب شدم. دویدم باد شدم. زبان باز کردم زبانه کشیدم آتش شدم و در همه سو گستردم. شب بودم و بس ستاره اندوخته بودم، همه شبان و همه ستارگان وانهادم، از آستین خدا بیرون آمدم و بر پیشانی اش ستاره شدم.

حلمی | کتاب لامکان


۰

همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی

همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه جوی باشی و عبور خویش یابی
حلمی

دوبیتی حلمی
۰

پرسش و پاسخ

"تحمّل بزرگی برای کوچکان سنگین است، چنانچه تحمّل نور برای شبزده. آن که بزرگی ندیده، آنکه افتادگی، خاموشی، دوستداری، عشق و آفتاب ندیده، چگونه آن دم که دید آن را بشناسد؟ آن که در عمق شب خوابیده چگونه با آفتاب دوستی کند؟

او که در سکون است، چگونه با حرکت آشتی کند و او که با سقوط پیمان بسته چگونه به صعود خیال کند؟ چگونه برخیزد یک فقرات قوزیده و چگونه بال بگشاید او که پرواز را کفر می داند و از اوج بیزار است؟ چگونه این سنگ ها بشکنند و این عمارتهای وهم چگونه فرو ریزنند؟ و چگونه ساز برقصد و موسیقی آواز گیرد؟"

در خلأیی عظیم با خود چنین پرسیدم و پاسخ چنین آمد: 
«آنجا که عشق سر بر کند چون و چگونه فرو ریزد.»

حلمی | کتاب لامکان
Painting: Glacier, by Tomasz Alen Kopera
Glacier by Tomasz Alen Kopera

۰

بخیزید ای عزیزان از سر خود

دوبیتی حلمی

۰

و تنها قلم بماند و دستان خدا..

سُستان بروند از ما وا شوند، چنان که نخ از پیراهن. بروند نخ ها، همه نخ ها! بروند همه ی پیراهن ها، همه ی خاک ها، همه ی مردمان، همه ی سرزمین ها، همه ی افلاک بروند از ما وا شوند. بروند همه ی فرشتگان و همه ی خدایان نیز از ما واشوند. بروند، همه از بر ما وا شوند تا تنها ما بمانیم و خدا. آنگاه ما نیز برویم از سر خود وا شویم. تا تنها خدا بماند و خدا.

و تنها قلم بماند 
و دستان خدا
و لامکانی که از همه سو می گسترد.

حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان