سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد
جانی که جانانم ربود اینک به جانی می‌رسد
 
عصیان دل خاموش شد در گردش چرخ فلک
گه سوگی از پیک غم و گه نغمه‌خوانی می‌رسد
 
ره بود تا مرز افق، دیوانه، خامش، در گداز
گفتا که هیچ این، هوش دار! آتش‌فشانی می‌رسد
 
رفتیم و ننشستم ز پای، دریای خون در پیش و پس
دیو و ددان در هر نفس، پس کی امانی می‌رسد؟
 
ساقی مست از گوشه‌ای دیدم سلامی می‌دهد:
بشنو که اصوات نهان از آسمانی می رسد
 
از خویش و تن بربند رخت! درویش! برخیز از جهان
آیین همراهی بدان، چون ساربانی می‌رسد
 
دریای طوفان، مرغ دل، آوازها! آوازها!
زان پرده‌های رنگ‌رنگ صاحب‌زمانی می‌رسد
 
تا مذهب عشق آمدی خونین و نالان جان من
افتان و خیزان می‌روی، تخت روانی می‌رسد
 
آسودگی از یاد شد از خانه تا بادی وزید
تن‌پرور جان و جهان چون استخوانی می‌رسد
  
دنیا چو نقشی بود و رفت، حلمی چه دیدی؟ هیچ هیچ
اینک جهانی دیگر و دریانشانی می‌رسد

زان آتش افروخته هر دم نشانی می‌رسد | غزلیات حلمی

۰

تو مغرب مشرق‌وشی

تو مغرب مشرق‌وشی، تو خوابگاه آتشی
تو آسمانی بر زمین، خورشید اقیانس‌کشی
تو مست هشیاری‌دهی، درویش پنهانی‌شهی
بر این شب دیرین مهی، صرّاف جان بی‌غشی

حلمی

تو مغرب مشرق‌وشی | اشعار حلمی

موسیقی: Emancipator - Time For Space

۰

این خلقت انقضا‌گرفته

این خلقت انقضا‌گرفته
در خویش خزیده جاگرفته


حکمش همه حکم عقل مادون
مأمون عبای لا‌گرفته


آمد به میان و عشق پا چید
از خلق خراب نا‌گرفته


در گوشه‌‌خوشان به هیچ مستند 
در این شب اژدها‌گرفته


فردا سحری که عشق تابد
مائیم و دم نوا‌گرفته


درویش نواله‌ی نهان زد 
تا شد شه ناکجاگرفته


حلمی سفر پیاله نو شد
ها کن دهن هجاگرفته

این خلقت انقضا‌گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Irfan – More Ta Nali

۰

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد
چون خلق ریایی بود در آتش خود سوزد
درویش خفایی بود، او نور و نوایی بود
از جان خدایی بود، تا خلق چه آموزد

حلمی

درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد | رباعیات حلمی

۰

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد


درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا می‌ده تا نور و نوا خیزد


من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چه‌ها خیزد


من امر نمی‌دانم من نهی نمی‌دانم
معروف نمی‌خوانم منکر که سوا خیزد


آزادم و سرمست‌ام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد


این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد


هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش 
دردانه‌ی بی‌غش باش تا ماه فرا خیزد


حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد | غزلیات حلمی

۰

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد
آنکس که خود عقباست عقبا به چه کارش باد


آن یار که خود حق است از خیر و شرش بالاست
جانی که خود حلواست حلوا به چه کارش باد 


درویش زبان‌آتش با کیش سخن گوید؟
معنا چو ز او جوشد معنا به چه کارش باد


من آمدم و امّا تو هیچ ندیدی هان
آنکس که نمی‌بیند آوا به چه کارش باد


او آمد و من بودم، من هیچ نه من بودم
او را که سراسر اوست من‌ها به چه کارش باد


این چه‌چه تحریری آواز شیاطین است
آن صیقلِ صیقل‌زن هاها به چه کارش باد


آن صوت شعف‌باران، آن نعره‌ی غمخواران
شهیار غزلیاران هورا به چه کارش باد


آن یار که شوریده‌ست این شور چه می‌خواهد
عالم به عصا دارد شورا به چه کارش باد


آن کور چه نشخوارد؟ عقلش به چه قد دارد؟
نظم‌آور ِهست‌آرا تقوا به چه کارش باد


این‌ها سپر خلق است، او خلق به جان دارد
او را که قَران دارد پروا به چه کارش باد


پرها همه زو جنبد بی‌بال و پران هم زو 
تبلای جهان‌جنبان تبلا به چه کارش باد


بی‌سلسله رقصان است، او جان خدایان است
در کوشش پنهان است،‌ پیدا به چه کارش باد


ای منتظران جامی تا مستی و بدنامی
این خلق گمان ورنه مولا به چه کارش باد


حلمی سر خط بنویس بر خلق چهارابلیس:
آنکس که زمین خواهد طوبا به چه کارش باد

آنکس که خود دنیاست دنیا به چه کارش باد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان