سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش

راه چپ سرانجام فرو می‌سوزد، با تمام اداهاش، با تمام راست‌نمایی‌هاش، با همه انتقادهاش و غمزه‌هاش «که تنها من بر حقم و باقی همه باطل.». چپ با همه قلدریش به خود می‌زند و از خود غرقه می‌شود. 

چپ است، دروغ می‌گوید به راستی. راستش نیز چپ است. دروغ می‌نماید. جاعل است، عشوه‌ی حقیقت می‎کند، حقیقت را از پشت می‌زند. حقیقت را اَدا می‌کند. لیکن حقیقت از روبرو، و به صورت می‌زند.

چپ راست‌نما، راست چپ‌کار، همه با هم، همه در یک زمان، در یک ثانیه، در آغوش هم، با هم فرو می‌ریزند.

ای آسمان!
در این لحظه،
با که بر می‌خیزی؟ در آغوش که؟ 
: «با عشق برمی‌خیزم، با آن بی‌در‌همه‌آغوش.»

حلمی | هنر و معنویت
عشق؛ بی‌در‌همه‌آغوش | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰

عشق راه نامعمولی‌ست

عشق راه نامعمولی‌ست، باید راه نامعلوم رفت. باید ندانست و تسلیم بود و رفت. باید جان را به راه داد و امن و گرم به فراموشی سپرد. باید گفت آنچه نباید گفت را، و کرد هرآنچه نباید کرد. 


نادان فرو می‌پاشد، متعصب دود می‌شود. آنکه جز خود نمی‌بیند، از خود به خود می‌زند و از خود نابود می‌شود. باید اینها دید، اینها آموخت، باید درس زیستن گرفت. با مرگ‌ها باید درس زندگی گرفت.


عاشق اینم که نمی‌دانم فردا چه خواهد شد. عاشق اینم که در لحظه‌ای سخت، نامعلوم، لرزان، بی‌دیروز و بی‌فردا بزی‌ام. با اینکه می‌توانم دانست، هر چه دیروز از سر می‌پرانم و هر چه فردا از خاطر می‌برم، و برمی‌گزینم تا در عشق، در این لحظه‌ی نامعلوم و «نمی‌دانم چه خواهد شد» بزی‌ام. 


حلمی | هنر و معنویت

عشق راه نامعمولی‌ست | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: (Oceanvs Orientalis - Yol (Edit

۰

آنچه راه عشق می‌آموزاند

آنچه راه چپ به ما آموخته است: خلق یک شیطان بزرگ و انداختن تقصیرها و کوتاهی‌های خویش بر دوش او. در جهاد اصغر باختن، و از ترس نور به تاریکی پناه بردن.


آنچه راه راست به ما آموخته است: شیطان بزرگ نفس من است، و آنگاه چشم و گوش و دل و جان بر جهان بستن، هراس از زیستن و سر به گریبان زهد و خوف فرو بردن، دامن از زندگی و تجربیات نو کشیدن و نامش را جهاد اکبر نهادن. از ترس تاریکی، دامن نور را به چنگ فشردن.


آنچه راه عشق می‌آموزاند: زندگی را به تمامی زیستن، بی هراس از تاریکی و بی تمنّای نور. دامن افشاندن در جهان و سر افراشتن در روح. موسیقی خدا را جستن و بر بالهای صدا از شیطان نفس خویش و از دام جهان پاکوبان و دست‌افشان برخاستن.


حلمی | هنر و معنویت

آنچه راه عشق می‌آموزاند | هنر و معنویت |‌ حلمی
موسیقی: Vitas - Opera 2

۰

بر آسمان شهره شدیم

ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم،‌ آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیت‌ها ندادیم و با آیین‌ها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیش‌تر از بالا خوانده شده بودیم.


هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان. 
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت می‌بایست در پاش هزار دامن و سر باختن.


ما بر زمین چنان نام‌هایی نگرفتیم،
امّا بر آسمان شهره شدیم.


حلمی | هنر و معنویت
بر آسمان شهره شدیم | هنر و معنویت | حلمی
۰

خلّاق تنها خلّاق را به خود می‌پذیرد

خداوند ذات خلّاق است، و خلّاق تنها خلّاق را به خود می‌پذیرد. معنویت به تنهایی به یک گوشه‌‌ نشستن و ذکر گفتن نیست، بلکه از خود بیرون رفتن، دیدن، شنیدن، آموختن و به کار بستن است؛ آموختن شیوه‌های خلّاق، هر بار زاویه‌ی نگاه را تغییر دادن، بالاتر بردن و دوباره به همه چیز از نو نگریستن است، رنج سخت جرأت کردن و آموختن را به جان پذیرفتن، هر بار زایمان دردناک آگاهی را به جان خریدن. در آن راه که دردی نیست، رشدی نیست، مردی نیست. 


پیراهن پاره کردن، هر بار و هر بار، و آموختن و آموختن، به تکرار و تکرار. از فکر و ذکر چیزی نو درآوردن و به جهان عرضه کردن. دستان دعا را پایین آوردن و دستان بخشنده را در جای خود کاشتن! سفر روح بیرون رفتن است، آزمودن و خطا کردن است، و به کار بستن راههای نوست. 


عارف، عابد نیست، بلکه رهروی خلّاق زندگی‌ست، و راه عشق نه راه زهد و عبادت، که راه هنر است، هنر عشق را دریافتن و به روشهای نو به جهان عرضه کردن.


حلمی | هنر و معنویت

راه عشق؛ زایمان دردناک آگاهی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Estas Tonne -  Between Fire & Water

۰

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است


گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بی‌نیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است


با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است


عشق را تا نام بردم جنگ‌ها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است


دیدمش صبح عدم تقدیر آدم می‌نوشت
چون رسیدم گفت از تو باده‌پیمایی خوش است


کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است


حلمیا کس دانه‌ی معنی نمی‌چیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری هم‌آوایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio

۰

از لامکان صفحه می‌خوانم

من از متن نمی‌گویم، از بطن می‌گویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل می‌زنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوه‌ی پایین کشته‌ام تا جلوه‌ی بالا گیرم. از روز رو گرفته‌ام تا در شب بدرخشم. تصویر نمی‌دانم، از نور قرن‌هاست جان برده‌ام. تنها صدا می‌دانم، تنها صدا می‌رانم. 


من شعر نمی‌دانم،
از لامکان صفحه می‌خوانم.


حلمی | هنر و معنویت

از لامکان صفحه می‌خوانم | هنر و معنویت | حلمی

۰

قادران و قاصران را جمع نیست

قادران و قاصران را جمع نیست
عاشقان و عاقلان دو مردم‌اند
عاقلان گمگشتگان صورت‌اند
عاشقان پیدای از صورت گم‌اند

حلمی

قادران و قاصران را جمع نیست | رباعیات حلمی

موسیقی: Carahunge - Kanchum em, ari, ari

۰

ورپریده‌دل به کوی خانه شد

ورپریده‌دل به کوی خانه شد
جلوه‌ات دید و به‌آن دیوانه شد
پر کشید از این سرای بی‌کسی
جان برون کرد از تن و جانانه شد

حلمی

ورپریده‌دل به کوی خانه شد | رباعیات حلمی

موسیقی: Johann Johannsson - A Pile Of Dust 

۰

تو مغرب مشرق‌وشی

تو مغرب مشرق‌وشی، تو خوابگاه آتشی
تو آسمانی بر زمین، خورشید اقیانس‌کشی
تو مست هشیاری‌دهی، درویش پنهانی‌شهی
بر این شب دیرین مهی، صرّاف جان بی‌غشی

حلمی

تو مغرب مشرق‌وشی | اشعار حلمی

موسیقی: Emancipator - Time For Space

۰

یار خدا بودم؛ همه چیزش بخشیدم

اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 


تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 


اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشی‌هاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تاب‌های چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخ‌جانی، شیرین‌روانْ‌اش وحدت و دوستداری و مرافقت عطا کردم.


خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم. 


حلمی | هنر و معنویت

اینجا آمدم |‌ همه چیزش بخشیدم | هنر و معنویت | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان