سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بخوان و برقص نگارا..

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان‌کِش است و درمان است
به خاک نشسته‌ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه‌ای که در جان است

حلمی

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان | اشعار حلمی

۰

برکت بوسه‌ای‌ست..

برکت بوسه‌ای‌ست به ناگاه از محبوبت. برکت نانی‌ست از عرق جان. برکت کلامی‌ست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب می‌درد.

برکت ستاره‌ای‌ست از شش سو گسترده تا بی‌نهایت. برکت خلاصه‌ی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تن‌های تنهاست و این خورشیدی‌ست که در قلبم می‌تابد و همه‌ی عوالم را روشنی می‌دهد. برکت این موسیقی‌ست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش می‌رسد.

برکت تویی ای آغوش‌گشوده
به ناگاه بر قلبم نازل‌شده.

حلمی | کتاب آزادی

برکت بوسه‌ای‌ست.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

قدم سوی تو دارد آسمانم

قدم سوی تو دارد آسمانم
به سوی تو گریزان از جهانم

درون توست این سر برکشیدن
به جان توست غوغای نهانم

کلام از خطّ تو افسانه گوید
پر از دُرّ است از بوست دهانم

دلم خشمینه چون شد از فراقت
به سوز سینه بگشودی زبانم

گل سرخی بدیدم صبح در بر
عجب صلحی ز جنگ بی‌امانم

صبوری یک حجاب دیگر افکند
به جان بی‌قرار سخت‌جانم

سفر بی‌مقصد است و وصل بی‌حد
بران حلمی به اوج بی‌کرانم

قدم سوی تو دارد آسمانم  | غزلیات حلمی | سید نوید حلمی

۰

بازمی‌گردم به زمین

از ارتفاعاتی بسیار خطیر بازمی‌گردم. بازمی‌گردم به زمین. تا به حال اینجا نبوده‌ام، دست‌کم این زندگی را هرگز اینجا نبوده‌ام. بازمی‌گردم از روح، و بازمی‌گردم از خدا به روی زمین، و به درون انسان. بازمی‌گردم انسان را تازه کنم و خدا را بر زمین بالاتر برم.

خدا خطیر است، سخن خطیر است، زمین خطیر است و راه خطیر است. بازمی‌گردم تا خطیر را به شیوه‌ای نو بزی‌ام. فنا شدم تا بقا یابم.

خداوندگارا!  پشت و پناهم باش. باز‌می‌گردم به روی زمین.
به چنین کار خطیر لعبتی از نادرلعبتان خویش سویم روان کردی.
حال به زمین، و به درون انسان بازمی‌گردم.
با خود هدیه‌های خدایی، هدیه‌های آزادی آورده‎ام.

حلمی | کتاب آزادی
به زمین بازمی‌گردم | کتاب آزادی | حلمی
۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

امشب ز شراب عشق جامی دومنی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی
از سینه‌ی خون هرآنچه برداشتنی
در دامن جان هرآنچه که کاشتنی
بر قلّه‌ی دل هرآنچه افراشتنی

حلمی

امشب ز شراب عشق جامی دومنی | رباعیات حلمی

۰

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن

به میان جمع اوهام که ره عبور بسته‌ست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن

آن‌چنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن

"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن

شب رنگین من و عشق قصّه‌ی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن

گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن

یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن

واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن

حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن

همه جامه‌های زیرین ز تن روح به در کن | غزلیات حلمی

۰

روح جز شعف نمی‌داند

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه. خاموشی، سخنِ به‌گاه است.
خلق جمع دوست می‌دارد، زین روی تنهاست.
روح فرد است، زین رو در همه جاست.
خلق بند می‌ستاید و اندوهی بر سر و دوش می‌برد.
روح جز شعف نمی‌داند و شادمانی بر سر و دوش می‌باراند.

حلمی | کتاب آزادی

یا سکوت یا سخنِ به‌گاه | کتاب آزادی | حلمی

۰

در درون شب

باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم می‌خیزند و آن کارها تمام می‌کنند.


مرا به جان هماره بایدی‌ست، چون که شاید و نتوانم نمی‌دانم. نمی‌دانم بسیار می‌دانم، امّا نتوانم نه، خاصه این بارها که یار حکم کند.


در درون شب، در عمق شب، نقطه‌ای‌ست که هیچکس‌اش نمی‌داند. آن نقطه را من می‌دانم، به درونش می‌پیچم و کار را تمام می‌کنم.


حلمی | کتاب آزادی
در درون شب | کتاب آزادی | حلمی
۰

خدا را، با آسمان مستیز!

غم کفران نعمت است. غم شرک است و ستیز با خداست. غم عشق را نمی‌گویم، که رشد است و از دمش آزادی‌ و بارش شعف است، غم پوچ دنیاپرستان خاک‌باز ابله را می‌گویم. این چنین غمانی ستیز با خداست، که مطلقِ نور و موسیقی و طرب است. 

خدا را، با آسمان مستیز! با جان مستیز! با جهان مستیز! 
تنها با خویشتن کودن خویش، این غول سفّاک بستیز و این حجاب سترگ جهل و تفرعن از سر بفکن! 

حلمی | کتاب آزادی
خدا را، با آسمان مستیز! | کتاب آزادی | حلمی
۰

دیگر شدن را می‌پذیرم

همه چیز هر آیینه دیگر می‌شود. دیگر شدن را می‌پذیرم. نو شدن را می‌پذیرم. مرگ نو را می‌پذیرم و زندگی نو را می‌پذیرم. همه چیز را می‌پذیرم و با تسلیم نو سر به درگاه تغییر نو می‌نهم.

آری، از جهان کهنه دل‌ کنده، عشق نو را می‌پذیرم و در آسمانی نو سری می‌کشم که چنین دیوانه‌وار هرگز پیش‌تر نکشیده بودم. 

نمی‌دانم در پیش چیست، امّا این نمی‌دانم در پیش چیست را به جنونی مطهّر، سرکش و برهنه و خراب، به جان سرخِ مستِ خرابِ بی‌همه‌چیزِ خویش می‌پذیرم.

حلمی | کتاب آزادی
دیگر شدن را می‌پذیرم | کتاب آزادی | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان