سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم
آن کوره دم دل بود، این عشق رهاوردم


تو نیز گذر می‌کن از این شب انسانی
می‌سوز و مگو داغم، می‌لرز و مگو سردم


این هیمنه می‌سوزد تا عشق بیفروزد
بی عشق نمی‌گردد این چرخ عدم هر دم


او راه تو بگشاید، این درد نمی‌پاید
این درد از اینت که پالوده شوی از غم


دل سوزِ شکر دارد، از غیب گذر دارد
آن راه دگر دارد تا وصل کند پرچم


هان تا که میندیشی از دوری و مهجوری
این درد که می‌بینی یک آن دگر مرهم


از نای تو می‌جوشد، از چشم تو می‌رقصد
هر چشمه‌ی جادویی کز دست تو رو کردم


تا راه تو گُل گردد در مقدم رقصانت
از مُشته‌ی اهریمن صد پوچ برآوردم


حلمی سر آن دارد تا ماه نو برخیزد
تو نیز نمان بر در ای همره شبگردم

از کوره گذر کردم، جز عشق نیاوردم | غزلیات حلمی

۰

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر
از ضمیر زر خود باخبرانند دگر
 
خواب پیمانه گزارند و رفیقان دلند
در طریق دل خود بی‌نظرانند دگر
 
دیده از هیبت جادویی‌شان در حیرت
یا رب آخر به نهان جامه‌درانند دگر
 
صورت آینه از سیرتشان بی‌تاب است
حوریان ازلی، جلوه‌خرانند دگر
 
من نگویم که وفا از دلشان پیدا نیست
باوفایند و ولی عشوه‌گرانند دگر
 
در عیان خامش و امّا به نهان در غوغا
مست از باده‌ی جان، خیره‌سرانند دگر
  
حلمی از خلوتشان هیچ نشانی تو مگو
بی‌نشانند و ولی پراثرانند دگر

دلبرانند دگر، با دگرانند دگر | غزلیات حلمی

۰

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی
رنج منی و توأمان نان منی جان منی
 
دیشب به رویا دیدمت، گفتی که زهد از خود بران
آن کن که من می‌خواهمت، تو گنج پنهان منی
 
گفتم که چون من می‌کنم؟ من خالی‌ام از فعل‌ها
فاعل نی‌ام، حائل نی‌ام، تو فعل و فرمان منی
 
گفتی که تاج و تخت عشق بخشیدمت، حکمی بران
گفتم که حکم من تویی، سلطان و سلمان منی
 
دست مرا بگرفتی و با آن نگاه وهم‌سوز
سوزاندی‌ام، میراندی‌ام، دیدم خرامان منی
 
گردم تو رقصیدی و چرخ از گردشش نومید شد
گفتم خرامانت منم، از چیست رقصان منی؟
 
خندیدی و گفتی دلا من خواستم این گونه‌ات
بر گونه‌ام اشکی چکید، ای اشک درمان منی
 
از صد فلک بگسسته جان، با هم یکی گشتیم و آن
آخر چه دانستم دگر پرگار و میدان منی
 
برخاستم زان خواب خوش، بر چرخ فریادی زدم:
صد دور چرخاندی مرا، صد دور مهمان منی
  
دستم گریبانش گرفت، چرخاندم و چرخاندمش
گفتا که حلمی رحم کن، تو شاه شاهان منی

تو جان جانان منی، کفری و ایمان منی | غزلیات حلمی

۰

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام
از مؤمنان لیک هیچ‌ گه بوی خدا نشنیده‌ام


من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیده‌ام


از کودکی دانسته‌‌ام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیده‌ام


من بس سحرها دیده‌ام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شب‌ماندگان در وصل حق پاشیده‌ام


از سر حجاب‌ افکنده‌ام، بس خانمانها کَنده‌ام
پیروز را بازیده‌ام، امروز را باریده‌ام


لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشته‌ام
مستِ خوشِ بی‌ هست را وصل خدا بخشیده‌ام


حلمی شبانه نیم‌مست سر کش به کوی جام‌دست
زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیده‌ام

من منکران بوسیده‌ام، جان خداشان دیده‌ام | غزلیات حلمی

۰

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکده‌ی روی تو جز گامی نیست

حلمی

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست | رباعیات حلمی

۰

هم چهره‌ی سبحان تویی..

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده‌ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ‌چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه‌ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی‌تاب را ای حامل اسرار تو

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو | غزلیات حلمی

۰

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی


مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان 
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی


در آن تنگی تو می‌بینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی


نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور الله‌ام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی


مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی


شنو از حلمی عاشق یکی پندانه‌ی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

۰

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی
صد طالع خنده بر سر چاه زدی
 
تا کی به غرورگاه میدان بچری
بی‌گاه رسیدی و به بی‌گاه زدی
 
بر شانه‌ی رود تکیه نتوان به غرور
با قامت دریوزه قد شاه زدی
 
شاهین فلک سوی تو هم باز رسد
امروز اگرچه ساز دلخواه زدی
 
آن ماه سویت باز به فریاد رسید
حلمی چو که نقش عشق بر آه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی | غزلیات حلمی
موسیقی:‌ Ghenwa Nemnom - The Echoes of the Temple

۰

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم
زمین می‌رقصد از دستم، زمان را هیچ می‌دانم


خدا آرام می‌گیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم 


چه غرّان می‌زند سینه، چه رقصان می‌کند فاشم
که جز تا جام بی‌کینه مبادا دست جنبانم


چه بی‌مشرق فراز آمد زبان از حرف بی‌واژه
چه بی‌مغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم


قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم


خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم


مغانه جام می‌گیرم، میانه نام می‌بخشم
خوشانه حکم می‌رانم ز تخت حقّ پنهانم


سران عشق پنهانند، حق از پنهانه می‌رانند
من از این گوشه می‌خوانم سرود سرخ جانانم


سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد! 
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم | غزلیات حلمی

۰

تو در من و من بر دار..

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار


صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه می‌دار!


اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار


این کیست که می‌گوید؟ این کیست که می‌جوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار


این رقص که می‌ریزد از سینه‌کش دستان
این واژه که می‌رقصد سوزیده ز هر پندار


گفتی و معمّایی، گفتی و سخن‌سایی
گفتی و نمی‌دانم زین گفت و شد و دیدار


من هیچ نمی‌دانم، جز هیچ نمی‌دانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بی‌کردار


ای بی‌صفتان با من در رقص خدا آیید
ای بی‌نظران اینک این جوشش بی‌تکرار


حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار

تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار | غزلیات حلمی

۰

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
 
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوش‌جوش
 
تیغ نقد ار می‌کشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
 
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
 
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
 
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
 
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد می‌رسد آن جستجوش
 
ورنه زین چرخِ جهان‌خوار خبیث
خون آدم می‌چکد از هر وضوش
 
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خواب‌مانده چشم و گوش

ای جهان‌گیرِ جهان‌بخشِ خموش | غزلیات حلمی

۰

گفتگوهای نهانی..

گفتگوهای نهانی گوش کن
گویم از راه میانی، گوش کن
آن سخن‌های گمانی دور ریز
این کلام ارغوانی گوش کن

حلمی

گفتگوهای نهانی گوش کن | رباعیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان