سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

چو به دست هست باده

چو به دست هست باده
چه رود ز دست باده 


تو مگو منوش یک شب
همه شب خوشست باده 


ز دمی که روت دیدم
به دلم نشست باده


تو مرا به دست دادی
ز دم الست باده


تو مگو نمیر یک شب
که دمیدنست باده 


همه رهگشاست حلمی 
به ضمیر مست باده 


تو بنوش و دل مرنجان
که ز تو برست باده

چو به دست هست باده | غزلیات حلمی

۰

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد
هر چه تو برانگیزی از جان سبد خیزد


از شر چو بپرهیزی شر از سر خیر آید
با خیر چو آمیزی خیر از سر بد خیزد


از خیر و شرت وا شو تا ذرّه‌ی دل باشی
چون ذرّه‌ی دل رقصان از رقص صمد خیزد


این سنّ و عدد هیچ است، تو گرد زمان گردی
از دوش زمان‌گردان این سنّ و عدد خیزد


خواندند تو را جایی، لیکن تو نمی‌آیی
از روح گریزانی پس از تو جسد خیزد


تو خاک بلاخیزی، عزمی که سوا خیزی
از عزم سواخیزان دل کوی ابد خیزد


حلمی ز میان پاشید تا ضرب خوشان بشنید
تو بزم خوشان می‌جو تا از تو لحد خیزد

از روح خرد خیزد، از عقل حسد خیزد | غزلیات حلمی

موسیقی: نیکلاس پاشبرگ - سفر بین دنیاها | قطعۀ پیانو امبینت

۰

جان بی‌عشقان فدای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد
خلق بی‌حق در هوای عقل شد


منبر از عقل و فقیهش عقل گشت
نور دل بیرون و جای عقل شد 


وجد را گفتند جفت روح نیست 
پس خلایق در جفای عقل شد


صورت عقلش به خاک عشق دید
خلقتی صاحب‌عزای عقل شد 


هر سویی آواز بی‌عشقان رسید
گوشه‌ها پر از نوای عقل شد


گفت عقل و خورد عقل و برد عقل
ملّت غم مبتلای عقل شد


حلمی از اوصاف راه عشق گو
این غزل که شوربای عقل شد

جان بی‌عشقان فدای عقل شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Ara Malikian - Kach Nazar

۰

به دو خطبه‌ی طربناک..

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک
به ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک


سر غم قمار می‌کن به شعف نثار می‌کن
سپه‌اش غبار می‌کن به فَرَش بتاز بی‌باک


سر غم گرفتم آن دم به دو ضربه‌ی مصمم 
کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک


پدرش سیاه‌جامه سوی من سحر روان شد
قد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک


کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستم
غم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک


قمرم بگفت حلمی به سر سجاده‌ی می  
سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک


«دل غم هلاک بادا! شه غصّه خاک بادا! 
همه باغ تاک بادا! همه دمْ دمِ فرحناک!»

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک | غزلیات حلمی

۰

خیر و شر از سر برهان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا
این همه در سجده نمان و بیا


گفت خدا دل سوی من صاف کن
رقص کن و دست فشان و بیا


این همه لب‌خشک چه ترسیده‌ای؟
نام مرا مست بخوان و بیا


با همه بنشسته و بگسسته‌ای
وصل کن این رشته به جان و بیا


نام من عشق است، مرا عشق کن
عقل ز سر وابرهان و بیا


این همه در خاک چه جوییده‌ای؟
وا شو ز تدبیر و گمان و بیا


مسجد و معبد مرو بی‌ من مرو
منزل من قدر بدان و بیا


منزل من قلب سراپا خوشی‌ست
پاک شو از چرک غمان و بیا


گرچه بدین قافله امّید نیست
تو سخن نور بران و بیا


حلمی از این راه که جوشیده‌ای
خلق سویم سر بدوان و بیا

خیر و شر از سر برهان و بیا | غزلیات حلمی

۰

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد
این هوش فرو سوزد آن هوش به پا خیزد


درویش خدا بودم از دست خدا دادم
از دست خدا می‌ده تا نور و نوا خیزد


من عشق روا کردم تا خویش رها باشد
چون خویش رها باشد بنگر که چه‌ها خیزد


من امر نمی‌دانم من نهی نمی‌دانم
معروف نمی‌خوانم منکر که سوا خیزد


آزادم و سرمست‌ام با جام تو در دستم
پیمان تو چون بستم پیمانه ز جا خیزد


این مستی کشمش نیست هرچند که کشمش خوش
این مستی چشم توست کز حدْقه به نا خیزد


هم باد هم آتش باش، هم تیر هم آرش باش 
دردانه‌ی بی‌غش باش تا ماه فرا خیزد


حلمی به جهان بنگر زیبایی جان بنگر
بازی خوشان بنگر تا رخت عزا خیزد

انسان چو فرو ریزد در پیش خدا خیزد | غزلیات حلمی

۰

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی
شبم از وصال جوشید و رهیدم از میانی


تو خوشی به شعر و صورت، منم از حروف بیزار
به سکوت سر سپردم و سخن وزید آنی


تو خوشی به نکته‌گیری که به نکته‌ها اسیری
چو به کُل نظر نمایی برهی ز نکته‌دانی


به ره خدای می‌رو که عَلَم ز عشق گیری
چون قلم ز عشق گیری بزنی دم از معانی


همه معنی است عالم به حروف خود دمیده 
تو به قلب‌ها نظر کن که رموز عشق دانی


تو چپی چه راست گویی؟ تو به راست چپ چه جویی؟
به میانه خیز آدم که به آسمان برانی 


به میانه بال بگشا، پر ارتحال بگشا
در اتّصال بگشا که تو باز عشق‌سانی


دمری به طعنه‌ام گفت که شه سخن فلان است
دمرا سخن ندانم، تو برو خوش‌ات فلانی


چو شه سکوت دیدم ز سخن زبان بریدم
به سکوت درنشستم به عوالم نهانی


همه شه‌نگار گفتم، همه را ز یار گفتم
ز ره دیار گفتم به هزار و یک نشانی


به بیان صدق حلمی ز رموز عشق بنمود
تو به آینه نظر کن که ز خود خطی بخوانی

خوش از این قراربانی، سیلان آن‌جهانی | غزلیات حلمی

۰

ای جان پاک چنگ‌زن..

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن
این خوابها را هیچ کن، این شیشه‌ها بر سنگ زن


بی‌رنگ ناب دلربا، ای تاب بی‌تابی‌نما
ای سازه‌ی ناسازها، زان رازها آهنگ زن


شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن


قبض است جانها باز کن، خاموشی‌ات آواز کن
بر خانه‌مان پرواز کن، در سینه‌هامان چنگ زن


آن شعله‌ی حق بر کشان، بی‌بالها را پر کشان
بی‌راهها را در کشان، بی‌عشق‌ها را زنگ زن


ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّه‌های منگ زن


حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمه‌های شنگ زن

ای جان پاک چنگ‌زن، شوریده‌ی نیرنگ‌زن | غزلیات حلمی

۰

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم
نمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم


نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچد
تو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم


نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم


شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌بارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم


تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم


سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح می‌بارم


بدان دم تا هنر ریزد برون از حجره‌ی مردی
سراسر سوز می‌گیرم، دمادم نور می‌خوارم


دمادم لرز می‌آید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد می‌گردی و من در بند پندارم


بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم


به حلمی پاکْ نوح‌افکن، به جامی سرخْ روح‌افکن
ز اوج قلّه‌ تا پایت سراپا هیچ‌مقدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم | غزلیات حلمی

موسیقی: ونجلیس دِدِس - جنگ‌سالار پارسی

۰

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا
به هر سویی گذر کنم هوا هوا هوا هوا


به چهره شکل آدمی به سیره هیچ دم مزن
از این جماعت زبون دلا سوا سوا سوا


سوی خدا چو گشته‌ای ز خلق خیره باز شو
که خلق سهم اهرمن و سهم دل خدا خدا


نظر به رنگ‌ها مکن که رنگ کار نفس و بس
بیا به شهر سادگان شنو نوا نوا نوا 


اگر چه بینوا منم نه بند مال و آهنم
نه این منم که بی‌منم ز خسّ و خاشکان رها


ببند چشم و نوش کن ز باده‌های روشنی
ببند گوش و گوش کن صدا صدا صدا صدا


روم ز خوابگاه تن که نیست تن رفیق من
رفیق من تویی و بس به جسم صوت و روشنا


نشین میان چشم‌ها بپوش روی و خشم‌ها
به سوی خانه حلمیا بیا بیا بیا بیا

به هر طرف نظر کنم ریا ریا ریا ریا | غزلیات حلمی

۰

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود
دیو آدم‌شکل آدم می‌شود


سنگ خود خواهی اگر گوهر کنی
کوره را آتش فراهم می‌شود


خانمان بر باد خوش‌تر، ناز چیست؟
دردْ خود در عشق مرهم می‌شود


در دم آن آستان روح‌بخش
صد کمر فولاد هم خم می‌شود


این‌ چنین آ: کاه‌وزن و بادرو
پابه‌پایت اسم اعظم می‌شود


عاقبت حلمی ز شب بالا نشست
صبحگه در پرده‌ی بم می‌شود

قصّه‌ی ماری که مریم می‌شود | غزلیات حلمی

موسیقی: سمفونیک پوئم "توفان" اثر چایکوفسکی

۰

قسمت ما نان و شراب و خدا

قسمت ما نان و شراب و خدا
قسمت ایشان خس و خاک و هوا


خنده‌ی ما از دم ربّ‌الرباب
ناله‌ی ایشان دم ربّ‌الربا


انگ‌زن و رنگ‌زن و بنگ‌زن
این سه کجا فهم کند کار ما؟


این سه یک‌اند و همه آهن‌پرست
خویش‌ پرستند و مقامات جا


شکل خداشان همه شکل خودست
خلقت من‌باز ندیدی؟ بیا!


نام خدا گر ببری کار کن
کار خدا نیست چو کار شما


قبله‌ی عشّاق درون دل است
نیست برون در جهت اشقیا


فهم کن این نکته و آزاد شو
تا نکشی این همه داغ ریا


کار خدا این که چه باشد عزیز
نیز بفهمی چو شوی آشنا


غارت آن تاج که روی سر است
آن که ببیند بکند حلمیا

قسمت ما نان و شراب و خدا | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان