سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمی‌داند


اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا می‌زنم دل را و دریای تو می‌راند


من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو می‌نوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند


خلایق را نمی‌دانم چه دلخوش کرده‌ی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند


مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند


چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند


امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند | غزلیات حلمی

۰

دل به سان قبله‌نماست..

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد
آدمی غریبه می‌یابد، در تو آشیانه می‌گیرد


ای دریغ روزگارانی که نماز عقل می‌خواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه می‌گیرد


ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه می‌گیرد


ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بی‌کرانه می‌گیرد


با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدای‌گونه‌ی من 
تو برو رهایی‌ات خوش باد، مردمت بهانه می‌گیرد


حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان روحانی با تو راه خانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد | غزلیات حلمی

۰

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم
شوری‌ست که بر آتش آن سوخته عودم
 
خوابی‌ست که رویای مرا تاب ندارد
دردی‌ست که زان جاری و رقصنده چو رودم
 
خوش باش که بیچاره شوی زین همه مستی
خوش باش از این هستی بی گفت و شنودم
 
گر خام بدم حال گدازان چو تنورم
زین سوختگی بشکنم هنگام صعودم
 
از سرّ نهان گفتم و ما را نه نهانی‌ست
کز سرخی این لعل نمانده‌ست وجودم
 
راه دگری نیست بدان اوج خدایی
یک راه و همین است و چنین ساده سرودم
 
با عقل تو منشین در این میکده دیگر
تا روح شوی از دم این شعر و شهودم
 
تا شعله از آن سایه‌ی پر نور گرفتم
در سایه‌ی آن صوت پرآوازه غنودم
 
زان عقل فرومایه که زنجیر دلم بود
بگسستم و حلمی شدم و بال گشودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم | غزلیات حلمی

۰

چشمان زیبا، دستان رعنا

چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
 
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
 
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
 
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانه‌آسا
 
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
 
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
  
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا

چشمان زیبا، دستان رعنا | غزلیات حلمی

۰

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو
ای با‌همه زین جا رو، ای بی‌همه با ما شو 


تو مست خودی با خود، این باده نمی‌دانی
من مست توام بی تو، ای بی‌تو به دریا شو


من قصّه نمی‌دانم، افسانه نمی‌خوانم
تو گر سر حق داری، بی سر به ثریّا شو


با خلق به سودایی، این خلق نمی‌دانم
آن خلق حق ار یابی با آن به سر جا شو


بی چشم تو را دیدم در محفل بی‌خوابان
بی حرف ندا آمد: ای روح به بالا شو


حلمی تو چه می‌جویی؟ آن خانه به جان پیداست
بنشین و به پنهان رو، برخیز و هویدا شو

بی‌خود شو به پیش‌ام آ، یا با همه تنها شو | غزلیات حلمی

۰

ترس گوید باز با ما رام باش

ترس گوید باز با ما رام باش
برّه‌ای در درّه‌ی آرام باش


عشق گوید سر کش و پرواز کن
پخته‌ی دنیا و ما را خام باش


نوبت تعظیم بر بت‌ها گذشت
نور حق بر قلّه‌ی اهرام باش


منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینه‌ی بی‌نام باش


عقل گوید شرط طامات عظام 
زین مقامات عوامی عام باش


تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش


چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیک‌انجام باش


حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش

ترس گوید باز با ما رام باش | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان