دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
آن حلقهی عاشقان که تو میگفتی
رفتم وَ در آن سوختم و دود شدم
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
آتش زدم این خویشتن خوابزده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
برخاستم از چرخِ نُسَخپیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
صد عمر زیاندیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَهخود شدم
حلمی | کتاب روح
تو و قوس فلک و بنده و این اوج بعید
نرسد فکر اجل آن چه که این بنده کشید
مرگ من در برِ من خفته و من بر درِ عشق
پیش از آداب کهن باید از این گور پرید
آتش روح درون است دل خسته، مجوی!
خشک باید شد و چون شعله از این هیمه جهید
برو هندوبچهی مست و سوی خانه مگیر
که به بیهوده نشستن نتوان جلوه خرید
بیخدا گفت من و حرف من و علم تمام
این من و حلم خدا، این تو و آن علم پلید
هر زمان غلغله شد جان تو از فصل و فراق
مجلس قاف بخوان هلهلهی حبل و ورید
حلمیا گوشه بیا، قافیهی عشق مجوی
فرد و بیقافیه شد هر که در این گوشه رسید
بی گمان باید که در ارّابهی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن
زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن
قلب باید ریشهی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیجعقلان کوچهی لنگان شدن
روز باید شیرهی شبها ز خود جاری کند
با نسیم خوابها باید که همسکّان شدن
روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیدهی جانان شدن
هر که از هر جا رسد در کعبهی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن
در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانهی ایشان شدن
هر زمان فوّارهی عشّاق را سرچشمهایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن
رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخمهای باستانی راستی درمان شدن؟