سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

بر کجا گام می‌نهند..

: بر کجا گام می‌نهند زشت‌سیرستان؟
: شن داغ ریا.

حلمی - کتاب اخگران
بر کجا گام می‌نهند.. | کتاب اخگران | حلمی
۰

آفتاب خروش

یا آنکه رنج راه را به تمامی در می‌یابد یا که به تمامی فرو می‌ریزد. یا بی‌ سرشت بر مرزها چنبره می‌زند، بلعیده‌ی دیو و فضله‌خوار غریو - اُف! - یا سرشت باز می‌یابد و خاموش و دل‌‌آوا ترانه‌ی ظفر سر می‌دهد. 


یا به خانه بازمی‌گردد، 
یا در زمین سوخته 
به زبان الکن و آوای حزین
بر برکت بی‌شکرانه کف‌رفته می‌زارد.


ستاره‌ی سروش، و آسمانی که بر کرانه‌های ناپدید سینه می‌گشاید. آفتاب خروش، آنگاه که وحوش در میانه و زمین را طاقت این همه نیست.


سر فراز کن! 
اخگران را بنگر!
از سینه‌کش نامنتهای عدم
می‌آیند ناتمامی تمام کنند‌.


حلمی - کتاب اخگران

آفتاب خروش | کتاب اخگران | حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

فرمود..

فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!

آری؛
که‌ام که چنین‌ها کنم!

حلمی | کتاب آزادی

فرمود | کتاب آزادی | حلمی

۰

با ما سر ناسزای عریان داری

با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری 


از مردم بیگانه به خود ره بستم 
تا خلق نداند چه قریبان داری 


من تلخ‌دهن قند نمی‌دانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری

 
تو شاه شکر، تلخ‌زبانی با ما
خوش معامله‌ای که با شریکان داری

 
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست 
امشب اگر آن شراب سوزان داری 


دیدم چو حضور جان به بالا می‌رفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری


حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
 

با ما سر ناسزای عریان داری | غزلیات حلمی

۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

طبع سنّت‌شکنم..

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست
آن سوی نه فلکش یک‌تنه از جا برخاست
قالب صورت و اسماء و صفت را بشکست
کار دیدار خدا بود و چه زیبا برخاست

حلمی

طبع سنّت‌شکنم دوش به غوغا برخاست | رباعیات حلمی

موسیقی: Vitas - Soul

۰

تو ای نسیم روح‌وز وزان شو در خیال‌ها

تو ای نسیم روح‌وز وزان شو در خیال‌ها
به خواب‌ها و رنگ‌ها، بدین عبور سال‌ها


به چشم‌های رشکسار، به یادهای مشکبار
به عشق‌ها و اشک‌ها، به دست‌ها و بال‌ها


قطار وهم می‌رسد، روان شو پیش‌تر دمی
مرا بگیر زین غمان به زلف باد و یال‌ها


سلام من روانه کن به واصلان دوردست
که دور باد و دور باد ز جانشان زوال‌ها


به نام جاودان عشق که نام راستین توست
جدا مباد عشق‌ها ز لام‌ها و دال‌ها


جهان چو خواب می‌رود به مردمان خوابرو
من و تو روح می‌شویم به سوی گنج و مال‌ها


به کُل چو بنگری نماست نقوش آن جمال مست
به جزء بنگر و ببین فصاحت کمال‌ها


چه شورشی‌ست در جهان ز صوت و نور آستان
تو حلمیا غزل بخوان به قصّه و مثال‌ها

تو ای نسیم روح‌وز وزان شو در خیال‌ها | غزلیات حلمی

۰

دیگر شدن را می‌پذیرم

همه چیز هر آیینه دیگر می‌شود. دیگر شدن را می‌پذیرم. نو شدن را می‌پذیرم. مرگ نو را می‌پذیرم و زندگی نو را می‌پذیرم. همه چیز را می‌پذیرم و با تسلیم نو سر به درگاه تغییر نو می‌نهم.

آری، از جهان کهنه دل‌ کنده، عشق نو را می‌پذیرم و در آسمانی نو سری می‌کشم که چنین دیوانه‌وار هرگز پیش‌تر نکشیده بودم. 

نمی‌دانم در پیش چیست، امّا این نمی‌دانم در پیش چیست را به جنونی مطهّر، سرکش و برهنه و خراب، به جان سرخِ مستِ خرابِ بی‌همه‌چیزِ خویش می‌پذیرم.

حلمی | کتاب آزادی
دیگر شدن را می‌پذیرم | کتاب آزادی | حلمی
۰

رقص را می‌بینم

این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمی‌دانم و نمی‌خواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دست‌کم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید. 


لحظه‌ی شگفت زایش در پیش روست، انفجارها در پیش روست. مرگ‌ها، میلادها، رقص‌ها، شادی‌ها و شراب‌ها و شاباش‌ها در پیش روست. لحظه‌ی شگفت زایش، این بار نه از پیش، بلکه از هیچ. این بار همه چیز جور دیگری‌ست. 


رقص را می‌بینم که از دور آغوش عریان تپنده‌ی خویش گشوده است. موسیقی را می‌شنوم. اینها که می‌بینم مردمان فردایند، و این مردمان فردا، مردگان و عزاداران و به خاک و خون کشیده‌شدگان امروزند. ای مردمان فردا! این صبح شادمانه را عاشقان برایتان زاییده‎اند، در شبانی تلخ و تاریک و تباه. به شکرانه جامهاتان به سلامت عاشقان زنید و قدر دانید و شکر کنید و منّت گزارید که از این لحظه هیچ چیز بالاتر نیست.


حلمی | کتاب آزادی

رقص را می‌بینم | کتاب آزادی | حلمی

۰

باید ندید و نشنید

نادانی آمد و از نادان‌تری گفت. گفت عظمای عظمایان، فلان روحانی، عارف کبیر! فلان عالمی، - تو بگو فلان خری - شبی از کوچه‌ی یکی از طلبگان خویش گذشت - تو بگو یکی از نوچگان و خرزادگان خویش - صدای ساز و آواز از خانه بر می‌خاست، سر به دیوار کوفت و عربده زد که این صدای شیطان است و شاگرد من، بنده‌ای از خدا به طلبگی اهریمن درآمده است. 

چنین نادانی‌ها آدمی بسیار بشنود. چنین جهل‌ها که باید ندید و نشنید. آخر تو خر! تو عالمی؟ عالم چیستی؟ عارفی؟ عارف چیستی؟ عارف عزا و نوحه و تحریرهای اهریمنی و گوشه‌ها و دستگاههای شرم و ترس و رذالت؟ چنین کثیفی‌ها آدمی بسیار ببیند. آخر تو صوفی، تو روحانی، تو عارف، آدم نه، تو بگو حیوانی؟ حیوان از تو می‌گریزد. 

بلی، چنین عظمت‌ها آدمی بسیار ببیند!

حلمی | کتاب آزادی
باید ندید و نشنید | کتاب آزادی | حلمی
۰

تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی
از کهنه بریدی و بدین تازه رسیدی
 
آن کهنه چه‌ات جز که تو را سر بدواند
بس سر که دواندت وَ ز سرها نبریدی
 
این عقل کلک‌توز چه حاصل به تو افزود
صد بار کشیدی و دو صد بار چریدی
 
این حرف حق از فاصله‌ها تازه رسیده
آیا که بها کردی و آیا که خریدی؟
 
دیروز تو را هیچ به منزل نرساند
هر چند که حق باشد و زان قصّه پزیدی
 
از عقل چه خواهی که چو کشتی شکسته‌ست
تو روحی و خود پادشه بخت سپیدی


از خلق پریش و دم این مردم نادان
هر لحظه شنیدی چه سخن‌های پلیدی
  
چون حلمی دیوانه زبان در کش و سر کش
سرکش شو چو پروانه که این شعله چشیدی

ای جان چو ز من این سخن تازه شنیدی | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان