سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

برکت بوسه‌ای‌ست..

برکت بوسه‌ای‌ست به ناگاه از محبوبت. برکت نانی‌ست از عرق جان. برکت کلامی‌ست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب می‌درد.

برکت ستاره‌ای‌ست از شش سو گسترده تا بی‌نهایت. برکت خلاصه‌ی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تن‌های تنهاست و این خورشیدی‌ست که در قلبم می‌تابد و همه‌ی عوالم را روشنی می‌دهد. برکت این موسیقی‌ست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش می‌رسد.

برکت تویی ای آغوش‌گشوده
به ناگاه بر قلبم نازل‌شده.

حلمی | کتاب آزادی

برکت بوسه‌ای‌ست.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

بازمی‌گردم به زمین

از ارتفاعاتی بسیار خطیر بازمی‌گردم. بازمی‌گردم به زمین. تا به حال اینجا نبوده‌ام، دست‌کم این زندگی را هرگز اینجا نبوده‌ام. بازمی‌گردم از روح، و بازمی‌گردم از خدا به روی زمین، و به درون انسان. بازمی‌گردم انسان را تازه کنم و خدا را بر زمین بالاتر برم.

خدا خطیر است، سخن خطیر است، زمین خطیر است و راه خطیر است. بازمی‌گردم تا خطیر را به شیوه‌ای نو بزی‌ام. فنا شدم تا بقا یابم.

خداوندگارا!  پشت و پناهم باش. باز‌می‌گردم به روی زمین.
به چنین کار خطیر لعبتی از نادرلعبتان خویش سویم روان کردی.
حال به زمین، و به درون انسان بازمی‌گردم.
با خود هدیه‌های خدایی، هدیه‌های آزادی آورده‎ام.

حلمی | کتاب آزادی
به زمین بازمی‌گردم | کتاب آزادی | حلمی
۰

صبر کردن می‌آموزم

آدمی صبر کردن بیاموزد. نزاع می‌کند، بکند. سر و سینه‌ی هم می‌درد، بدرد. صبر کردن نیز بیاموزد. آدمی عشق می‌ورزد، چه خوش است، بسیار و بی‌نهایت بورزد، امّا صبر کردن نیز بیاموزد.

آغوشت چو دریا. زلفانت شب سیاه. چشمانت را نگویم و ابروانت.
سینه‌هایت دو کوه از ابدیت که سپیده‌دم روح از آنها سر می‌زند..
گفت عشق: آه، آدمی صبر کردن بیاموزد!

هاه، صبر کردن می‌آموزم.

حلمی | کتاب آزادی

هاه، صبر کردن می‌آموزم | کتاب آزادی | حلمی

۰

بگو عشق..

عشق چه بالا و بلند سخن می‌گویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن می‌گویی که قلب‌های آشوب را بیارامد و قلب‌های آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد می‌گویی و بیعاران را به مبارزه می‌طلبی و مبارزان را مرهم بر زخم می‌زنی. من نیز نمی‌دانم چه می‌کنی. مرا لب و دهان خویش کرده‌ای و هر چه می‌خواهی می‌گویی و هیچ نمی‌اندیشی آدمیان اینها سخن من می‌دانند.

بگو عشق، خوش می‌گویی.
من خویش نمی‌دانم، این قصّه نمی‌خوانم.
تو را می‌دانم و زهر و شکرت با هم دوست می‌دارم.
بگو عشق، خوش می‌گویی.

حلمی | کتاب آزادی

بگو عشق.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

ما شعف می‌شناسیم

عصر تاریک با بزرگانش به خاک سپرده می‌شود و عصر نور با کبیرانش زاده می‌شود. این شب در زهدانش هزار نوزاد از روشنی دارد. این شب در خاموشیش آبستن هزار حادثه است.

طفولیت چون‌ می‌بازد کودکانش در همه سو می‌زارند و به تشییع طفلی از دست رفته خواب اوهام می‌گریند. طفولیت چون می‌بازد، این بندهای ناف چون می‌گسلد، می‌زارند و می‌گریند و از خاک بت برمی‌آرند و به پاش خویش حقیر می‌ستایند،  تا مگر آن بت دستی گیرد، و اگر دست نیز نگیرد همین مویه‌های تبختر خوش است!

نه این موسیقی نیست، این زیستن نیست. این مرگ به ادای آدمیزادی‌ست. این مترسک است و قاموس هراس از زیستن. ما چنین قاموس‌ها نمی‌شناسیم.

ما شعف می‌شناسیم
و ضرب‌آهنگان روح
بر سر سخت بتان بی‌زندگی.

حلمی | کتاب آزادی

ما شعف می‌شناسیم | کتاب آزادی | حلمی

۰

آنچه به یاد نمی‌آورم

آنچه به یاد نمی‌آورم بیشتر مرا می‌جوشاند تا هرآنچه به یاد می‌آورم و مرا به پیش می‌راند. سرانجام به یاد آورده شد هرآنچه به یادآوردنی بود و دیگر نوبت سرکشیدن به آن ارتفاعات است که تصویر و یاد و خاطر و ضمیر برنمی‌دارد.

چنان شعف که در خاطر آدمی نیست، این رویای فراموش‌شده. چنان آزادی که نه خاص می‌داند و نه عام، و آن دیاریست که جز مُسلِمان باده‌ی ناب را بدان راه نیست.

حلمی | کتاب آزادی

 آنچه به یاد نمی‌آورم | کتاب آزادی | حلمی

۰

خاک وجود خود را آزاد کن

آن الاغها که از ارس می‌گذرند که خاک اسلام را آزاد کنند بیایند همین جا بجنگند و خاک خود را آزاد کنند. خاک اسلام را آزاد می کنی ای خر؟ خاک وجود خود را آزاد کن.

شیطان گفت: بگذار بی‌غیرتان خویش را به کام اژدهای نفس فرو کنم. 
خداوند گفت: چنین کن!

روح باید تا به آزادی خویش سکّه به سکّه تمام این زندگی‌های پوچ خویش به درگاه الهی تقدیم دارد.

حلمی | کتاب آزادی
خاک اسلام را آزاد می‌کنی ای خر؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰

در خطّ میانه

نه دوستی و نه جنگ؛ ایستادن در خطّ میانه، و از هر دو سو شایستگان را برگزیدن. نه خیر و نه شر؛ پختگان را در میان آتش از خیرِ شر و شرِّ خیر رهانیدن. رفتگان بازمی‌گردند و بازآمدگان برخواهند خاست.

حلمی | کتاب آزادی
نه دوستی و نه جنگ | کتاب آزادی | حلمی
۰

بی‌نهایت دوستت می‌دارم

بی‌نهایت دوستت می‌دارم، ای بی‌نهایت دوست‌داشتنی! از بی‌نهایت آمده‌ام که تو را دوست بدارم. مردمان اخم‎ام می‌دارند و دوستان گاهی کناره می‌گیرند. اخم کنند آنان که در انبان خویش اخم دارند و کناره گیرند هرآنان که به جانشان کناره گرفتنی‌ست. آدمیزادی روان کند هر چه در چنته دارد، اخم کند و تف کند و لعن کند و ترانه‌ی بدآهنگ نفرت سر دهد. من نیز عشق می‌ورزم و بی‌نهایت روان می‎دارم که جز این نمی‌توانم. این حدّ من است، بزرگواران به گردن‌های افراشته و ایمان‌های قلنبه و جیب‌های پر خویش ببخشند.

حلمی | کتاب آزادی
بی‌نهایت دوستت می‌دارم | کتاب آزادی | حلمی
۰

آسمان در مشت؛ خرج زمین

می‌دانم که جان من بر زمین رشد می‌کند. تمام آنچه بر آسمانهاست را خرج زمین می‌کنم. تمام آسمان را در مشت می‌کنم و بر زمین می‌کوبم. یار چنین خوش می‌دارد.

یار چنین خوش می‌دارد؛ کوبیدن دستگاه‌های غم و افراشتن مشت‌های شعف. یار چنین خوش می‌دارد؛ ترک‌تاز بی‌صفت متجاوز را در خاک خویش کوفتن.

آسمان در این لحظه گشوده‌ست. ای سخن پارسی، خوش آیین رقص به پا داشته‌ای. ای پارسی تو را نیز از خمودی اعصارت بیرون کشیده‌ام و گوشه‌های غم و مصیبت و نوحه‌ات یک به یک بر سر بتان نوحه‌خوان بی‌وجودت تکّه‌تکّه می‌کنم.

حلمی | کتاب آزادی
آسمان در مشت، خرج زمین | کتاب آزادی | حلمی
موسیقی: Vitas - Skyfall
۰

چرا انسان از حق می‌گریزد؟

خلق از حق می‌گریزد، نخبگانش از حق می‌گریزند، خلافکارانش می‌گریزند و راستکارانش می‌گریزند. خب زین همه گریختگان پس که می‌ماند؟ سگ می‌ماند با حق، و گربه می‌ماند، کبوتر می‌ماند، سنجاب و گرگ و روباه می‌ماند، پس چرا انسان می‌گریزد؟

چرا انسان از حق می‌گریزد؟
چون عاشق نفس خویش است.

حلمی | کتاب آزادی
چرا انسان از حق می‌گریزد؟ | کتاب آزادی | حلمی
۰

ذرّه‌ی خدام

تسلیم را به قدرقدرتی برگزیدم، نه به جنازگی و لشی. تسلیم به حقیقت را با شانه‌های بالاکشیده برگزیدم و خود را با حق، به مشقّت و خون تراز کردم. به بندگی و نوحه و زجّه و آه و توبه و ناله چنین نکردم. تسلیم را هر روز به قدرقدرتی شاهانه به جا می‌آرم.

روحم، ذرّه‌ی خدام، شاهم، بالابلند طنّاز خدادیده‌ی خداریسیده‌ام، خرزاده‌ی مذهبیون بی‌خدای خاک‌لیس مقبره‌باز گدای دنیا که نیستم. 

شوخی نیست؛
ذرّه‌ی خدام،
همچون خدام.

حلمی | کتاب آزادی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان