ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بیانتها
سوختن آموخت تا خامش رسید
ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بیانتها
سوختن آموخت تا خامش رسید
اهل محبّتیم، شما اهل کجاستید؟
ما روح خلوتیم، شمایان کهراستید؟
ما پرچم زمین که به جز خاک عشق نیست
بر آسمان زدیم، شما بر چه خاستید؟
همه کس بذر نهفته، همه کس خانهی خفته
همه کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته
همه رو روی نگارین، همه سو سفرهی دیرین
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته
همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته
سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته
کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته
در راه تو جستجوی دیگر باید
در مستی تو سبوی دیگر باید
خواندند تو را و کار دیگر کردند
در خواندن تو وضوی دیگر باید
گشتند به گرد خانهات بیحاصل
در طُوف تو عزم کوی دیگر باید
احرام تو بستن ره دیگر دارد
در ذکر تو سر به سوی دیگر باید
گمره نشوی ز قول ما ای زاهد
در عشق بگومگوی دیگر باید
با روح که سر به آسمانها ساید
آیین و حروف و روی دیگر باید
حلمی به خروش راستان میرقصید
آنجا که ترانه خوی دیگر باید
ساقی سرنوشت من، روح گرفت و خشت من
نیمنظر به کِشت من کرد و بزد سرشت من
صد بُدم و نفر شدم، راهی و راهبر شدم
دوزخ زشت کُشتم و بَر شدم از بهشت من
نور تو زد، عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بیغم خوش است
موسیقی عشق میان من است
هر چه که میگویم و گفتم خوش است
از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است
این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است
هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است
هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحلهی دم خوش است
هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است
صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است
ای دل من صورت ظاهر مبین
نکتهی پنهان که بیارم خوش است
من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است
حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است