سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عاشق از وسع فلک بیرون است

عاشق از وسع فلک بیرون است
دل عاشق ز فلک افزون است
عاقلی بس کن و با ما برخیز
بنگر این عیش جهانی چون است
حلمی

عاشق از وسع فلک بیرون است | حلمی

۰

آتش دل

آگاهی انسانی چیست جز گردابی از جهالت، نقّ، ستایش و جانبداری؟ و عشق چیست جز سیلابی از خدمت متواضعانه در خاموشی مهیب؟ 


بگردم همچو گردابی به بالا
چو دل آتش بگیرد سر برآرم. 


حلمی · کتاب لامکان 

بچرخم همچو گردابی به بالا | حلمی

۰

با تو آزادم، دلم بی تاب نیست

با تو آزادم، دلم بی تاب نیست
با تو جانم در سپاه خواب نیست
با تو چشمانم پر از خورشیدهاست
در گلویم جز شراب ناب نیست
حلمی

با تو آزادم، دلم بی تاب نیست | حلمی

۰

آری، پاسخ این است.

راه چپ دامگاه نفسانیات است، و برای یک سالک به هیچ عنوان شایسته ی هیچ نوعی از توجّه نیست. راه راست نیز راه ارزشهای انسانی ست و آنجا تیغ آفتاب عقاید می دمد، و بهر سالک حقّ آن نیز تهی از معناست. 


راه چپ از منتهی الیه حیوان سر برمی آورد و به ابتدای انسان می رسد، و این نقطه ی آغاز راه راست است. راه راست تا انتهای انسان می برد و تا آنجا که عقل می کشد. زین روست که رهروان راه چپ این قدر دم از انسان می زنند و رهروان راه راست دم از عقل. هر که غایت خویش را فریاد می کند.


بالاتر از راه راست، بالاتر از عقل و بالاتر از انسان، راه حقّ است و آن راه میانه است. روح انسانی، از جماد و نبات و حیوان درگذشته و به انسان رسیده، این پلکان مارپیچ را از عمق تاریکی، از بطن چپ می آغازد، در بطن راست هزار خیز و پیچ بر می دارد و بالا می آید تا آن روز که به درگاه روح برسد. اینجا آستان روح الهی ست و ارواح به این نقطه رسیده «مقیمان درگاه» نام دارند.


روح در این اقامتگاه، در منتهی الیه راه راست، در آخرین نفس عقل، پریشفته و ژولیده و از نفس افتاده، بسیار کوبه بر در خواهد زد و بسیار تمنّا خواهد کرد و بسیار خواهد گریست تا دروازه گشوده شود. امّا نه سر بر آستان ساییدن، نه کوبه بر در زدن و نه اشک و تضرّع و طلب را هیچ، هیچ پاسخ نیست. گویی روح  از پذیرش انسان سرباز می زند. و چنین است، چرا که مقیم درگاه همچنان دل در گروی راه راست -این تلنبارگاه عقاید انسانی، من شخصی و فلسفه ها- و هنوز پا در آستان عقل دارد و با پای گِل عقل و آستین آلوده ی  عقاید هیچ کس را به خانه ی خورشید راه ندهند.


آری، پاسخ این است:
"با پای گِل عقل 
و آستین آلوده ی عقاید
هیچ کس را 
به خانه ی خورشید 
راه ندهند."


حلمی | کتاب لامکان

راه راست، راه چپ، راه میانه | متون معنوی | کتاب لامکان

۰

قاعده ی عشق به آزادی است

قاعده ی عشق به آزادی است
مذهب دل موسیقی و شادی است
عقل چو از باده ندارد اثر
نیست عجب، نقص خدادادی است
حلمی

قاعده ی عشق به آزادی است | حلمی

بشنوید: موسیقی آلتای نواحی سیبری

۰

قهر تو در پرده جام لطف توست

قهر تو در پرده جام لطف توست
این همه آتش، سلام لطف توست


قهر تو بر ناکسان زیباست، هان
این چنین قهر از نظام لطف توست


عشق را هم موکبی بالاترست
هر که را در انتقام لطف توست


هر که را چون می زنی با تیر خویش
دیده ام من از نیام لطف توست


درک قهر عشق بس ناممکن است
هر که را در بار عام لطف توست


سالک خون دیده داند عشق چیست
زخم را داند دوام لطف توست


سوز را جانی بداند چیستی 
کان سوی این هفت بام لطف توست 


دوش بر دوشم کُهی افکند یار
گفت حلمی این طعام لطف توست

قهر تو در پرده جام لطف توست | غزلیات حلمی

۰

هستی به زبان عشق گوید: برخیز!

هستی به زبان عشق گوید: برخیز!
بر خوابروان عشق گوید: برخیز!
بیهوده نشستی که خرامان باشی؟
ای تیر! کمان عشق گوید: برخیز!
حلمی

هستی به زبان عشق گوید برخیز | حلمی
موسیقی: "تجلیل" - گروه نیاز

۰

عشق به آن لفظ که خوانی خوش است

عشق به آن لفظ که خوانی خوش است
زان ره و زان شیوه که دانی خوش است
آن چه تو خواهی به عوالم رواست
آن چه بگویی و برانی خوش است
حلمی

عشق به آن لفظ که خوانی خوش است | حلمی

۰

از آدمی بخیز

ای رفیق دل! نیامده، برو. ننشسته، بخیز. نستانده، ببخش. نرقصیده، برقصان. نخندیده، بخندان. هنوز از آخرین دالان شب تاریک بیرون نخیزیده، آدمیان را  امّید نور ده! 


هنوز نرسیده چنان گام بردار گویی که رسیده ای. ای قلب خون دیده! ای تک تپیده ی در همه ی سینه ها! بنگر؛ آن نرفته بازیده، این نرقصیده، پاشیده، پس تو بخرام و آدمیان را در عمیق ترین شیار عصر تاریکی امّید خرام ده! 


در ثانیه ای سرخ که مدارها نو می شوند و آدمی در خون به عصر تازه به پا می خیزد، در این لحظه ی کبود که انسان با تاوان خویش پنجه در پنجه است و گرگان درون همه کالبدها می رانند، ای جان رهیده! تو چون شاهین بر فراز قلّه ها چرخ زن و به آدمی شهامت پرواز ده.


ای آدمی! 
از آدمی بخیز.


حلمی | کتاب لامکان

۰

دل مستان هوا در دو جهان زنجیر است

دل مستان هوا در دو جهان زنجیر است
رهروی هر دو جهان کولبر تعزیر است
بفکن دست طلب تا نشوی مست هوا
رهروی روح شو که هر دو جهانش زیر است
حلمی

دل مستان هوا در دو جهان زنجیر است | رباعیات حلمی

۰

پیش از سلام نو..

پیش از سلام نو نوبت وداع است، پیش از آغاز نو، نوبت به پایان رسیدن. پیش از به ثمر نشستن، نوبت کار جان و عرقریزان روح، و پیش از وصال بزرگ، نوبت هجرانی سخت و طاقت کش. 


نوبت گشوده شدن پیوندهای کهن است، پیش از آنکه دروازه ای نو از آگاهی گشوده شود. پیش از صلح بزرگ، نوبت جنگی بزرگ.


ابتدا شب به تمامی،
آنگاه سپیده دم. 


و عشق، طاقت را به تماشا زیستن است. 


حلمی | کتاب لامکان

۰

چنانم غرقه در مستی که جز مستی نمی دانم

چنانم غرقه در مستی که جز مستی نمی دانم
تو بر پیمانه می نازی، من از پیمانه ویرانم
 
کجا رفتی خطا کردی، چه جوری در خفا کردی
چه آسان می ز کف دادی، من از جورت پریشانم
 
بیا باز آ به میخانه چو مستی از سرت افتاد
می و ساغر فرا خوانم، ز جانت غصّه بستانم
 
اگر پیمانه بشکستی و از کفرت پشیمانی
چه باک ار چون منی داری گریبان چاک یارانم
 
الا ای جام دیرینه که در محراب جانانی
بیا و جور یاران کش وزین بخشش بمیرانم
 
بخوان سرلوحه ی زرّین به صوت و حرف پنهانی
چه وحشت از شب تاریک که خورشید مریدانم
 
به خوش نامی و ثروت نیست که بخشندت وصال یار
چه بدنامان که واصل گشته اند از جان و دامانم
 
سرود مطربی می خوان، بزن بر ساز بی عاری
که مغروران عالم را ز صد فرسنگ می رانم
 
سریر وصل می بخشم اگر جانانه بازآیی
تو جانی در بدن داری و من مجموع جانانم
  
مگو حلمی چه می خوانی از این مکتوب نورانی
مپرس اسرار پنهانی که از پیمانه می خوانم

چنانم غرقه در مستی که جز مستی نمی دانم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان